چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

گردش تو کوه و کمر با تنهایی

گفته بودم که شدیدا دلم می خواد بزنم به کوه و کمر ، خوب اتفاق افتاد. بعد از دیدن دوستان دوست داشتنی و تجدید خاطرات دوران استقلالیت و حرفها و کارهایی که قبلا بود و دیگه نیست، روحم تو بدنم آروم نمی گرفت و دیگه جای موندن نبود یه عدد ماشین با یه باک پر ، هم پایی که نیومد و یه نوار خوب همه باعث شدن که در برم !
خط مستقیم جاده رو گرفتم و رفتم جلو ، سرعت 110 می رفت و منم خوشحال بودم ;) مقصد همین فضای سبز مردم پسند بغل گوش تهران که جمعه ها همه بهش پناه می برن ، تا یه جاهاییش رو قبلا رفته بودم و مشکلی نبود ، بعد از یه جاده پر پیچ و خم ، که آدم رو یاد چالوس می ندازه ، و بعدش یه جاده صاف سربالایی که دو طرفش پر از ویلاهای خوشگل مرفهین بی درده ! همیشه مسافرت های جاده ای رو دوست داشتم ، از اینا که مقصد مشخصی نداره ، یه نقشه می گری دستت و از رو نقشه هر جا که خوشت اومد می ری . منم یه نگاهی به تابلوها انداختم "افجه " آخرین تابلو بود ، فکر کردم جالبه چون احتمالا آخر جاده است ، منم گازشو گرفتم و رفتم .
خوب معلومه که صدای موزیک بلنده ، شیشه ها پائینه و منم لبخند به لب یه دختر تنها تو ماشین که دارم تو جاده می رم ، البته جاده نبود بیشتر بلوار بود ، این باعث می شد که همه مردها ، آخه اونا سریعتر تشخیص می دن تو ماشین چیه ! که کنار جادن مسیر حرکت من رو با دوتا چشم از حدقه درومده نگاه کنن ;)
خلاصه یه جا ، یه خیابون از جاده اصلی جدا می شد و زده بود "افجه " ما هم زدیم تو دنده و رفتیم بالا ، آخه سر بالایی بود! همیشه به حسم اطمینان دارم و اینبار هم زده بود تو خال! یه جاده کوهستانی خدا، پر از پیچ و خم و کوهایی که هی از پشت هم در می یان ، دو طرفش خونه های قدیمی و جدید ، قهوه خونه ای که توش پر از مرد های دودیه ، برفهایی که حتی دست هم نخوردن ، یه جاده باریک که دوتا ماشین با احتیاط از کنار هم رد می شن و دوطرفش دره های بازه !
البته از اونجاهایی که مدرنیته توش نفوذ داشته ، تیکه به تیکه املاک فروشی بود که سر در آورده بود تا زمینهای مردم ده نشین عاشق شهر رو بفروشه به مردم شهر نشین عاشق ده .!
یه جا دیگه دیدم ، باید وایساد و زدم کنار ،بغل یه کیوسک سبز تلفن ، یه طرفم منظره یه ده بود ، صدای شیهه اسب می یومد ، انقدر بنظرم عجیب بود که به خنده افتادم ، صدای آدمهایی که خودشون معلوم نبودن و صدای گاو و گوسفند ها ، یه سمت دیگه چهارتا تپه پشت سر هم ، با یک عالمه ابر و خورشید که می خواست به سمت غروب بره و داشت شدیدا بین ابرا خود نمایی می کرد ، با سکوت ، سکوت دلنشین طبیعی ، wow واقعا عالی بود. توی راه که می یومدم تو سر بالایی با صدای موزیک بلند یه چندتا جیغ گنده زده بودم از اونا که از ته وجود آدمه و حالا خیلی احساس آرامش می کردم ، صدای آب و پرنده ها، حتی شیهه های ناگهانی اسبها، همه این زیبایی ها ،خیره کنند بود.
یه مدت اونجا نشستم ، یه مدت وایسادم ، می خواستم همه آرامش اونجا تو وجودم نفوذ کنه ، راستش خورشید گولم زد و فکر کردم الانه که غروب کنه و من رو تو این جاده های بدون برق تنها بزاره ، برای همین خیلی نموندم ، بعد نیم ساعت برگشتم !
جالبیش می دونین چیه ، اول می ترسیدم که وایسم ، می ترسیدم که چون تنهام کسی اذیتم کنه ، اما وقتی اونجا وایسادم ،خیلی ها از کنارم رد شدن ، با ماشین ، پیاده ،حتی با الاغ ، اما هیچ کس بهم کاری نداشت ، انگار همه می فهمیدن که از چی فرار کردم و اومدم اونجا ، شاید هم یکی مواظبم بود که عیشم خراب نشه .
وقتی بر می گشتم خورشید بدجوری شیطونی می کرد، یه دایره گرد کامل بود که بیشتر نارنجی بود ، می رفت پشت ابرا ، باعث می شد که پایین ابرا قرمز بشه ، بالاشون زرد روشن ، یه دفعه از گوشه یه ابر ، یه تیکش می یوفتاد بیرون و باعث می شد بقیه ابرا تو نور شدیدش ،صورتی بشن . انگار بهت می گفت ببین من چه خوشگلم قبلا من و اینطوری ندیده بودی ، نه ! خیلی بامزه بود .
چون وقتی داشتم می یومدم بهم گوشزد کرده بودن که ، اونجا شلوغ می شه و تو ترافیک گیر می کنی ، منم برای اینکه از ترافیک فرار کنم ،قبل جاده اصلی ، یه جاده ای بود با تابلوی تهران ، سریع پیچیدم توش ;)
یه جاده ی ، کوهستانی دیگه ، ولی خب یه ذره پرت بود ، نه اینکه ماشین رد نشه ، اتفاقا پر بود از ماشینهای دونفره که دنبال جای خلوت می گشتن ، ولی خب یه جوری بود خیلی بکر بود ، دیگه داشتم نا امید می شدم که به آبادی برسم ، بماند که خورشیدهنوز نرفته بود و من شجاع بودم ، که تابلو زده بود "تهران 10" منم خوشحال که بلاخره قراره به یه جایی برسم ، ادامه دادم که درنهایت از ته اتوبان در اومدم و به خیر و خوشی این بازیگوشی کوچولوی ما هم به اتمام رسید .
کل جریان 2 ساعت شد و کلی خانواده گرامی رو دعا کردم که از این جور امکانات در اختیار ما می زارن که بزنیم به کوه و کمر.
خب همین ، خوش بگذره
همیشه آفتابی باشین ;)
نظرات 3 + ارسال نظر
بانوی ماه جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 22:57 http://banooyemah.blogsky.com

سلام موفق باشی

عمو بهزاد شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 16:36 http://behzadwin.blogsky.com

سلام غزل :) اون جاده استثناییه. کار باحالی کردی. در ضمن عکسهای کیشت هم خیلی باحال بود. عکس اولش یک حس خاصی به من میده.

نقره ای یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 23:00

خب خب خب ... تک پری هم حال میده .... !!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد