چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

مادر ی بچه اشو دزدیده بود!

مادری بچه شو دزدیده بود ، اون بچه شو از خودش دزدیده بود . مثل اینکه آدم خودشو از خودش بدزده . اونم بچه شو ، پاره تنشو ، نه پاره بلکه همه وجودشو ، از خودش دزدیده بود .
مادر فکر کرده بود ، دیده بود به درد بچه اش نمی خوره ، بچه اش بدرد اون می خورد ها ، همه آرامشش بود ، گریه هاش زندگیش بود و خنده هاش برای اون خود بهشت بود. اما اون فهمیده بود به درد بچه اش نمی خوره ، اونی که خودش گشنشه و ضعیفه . اونی که رو اعصابش کنترل نداره و حتی جای خواب نداره ، چه جوری باید به اون موجود کوچک نحیف ، غذا بده ، با باسش سقف درست کنه . نه اون خیلی فکر کرده بود تو همه اون یکی دو روزی که وقت داشت ، فکر کرده بود . دیده بود که بدرد بچه اش نمی خوره ، بهش گفته بودن اگه می خوای بچه ات رو از خودت بدزدی باید زود تصمیم بگیری ، اونم باز فکر کرده بود اینجوری حداقل هم اون بدرد بچه می خورد هم بچه بدرد اون، هم اون سیر می شد هم بچه یه جای گرم داشت .
البته نباید فکر کرد که اون به این راحتی ها را ضی شده بود ، نه ! این مدت شاید 10 هزار بار تحقیق کرده بود ، حتی می دونست قراره روی بچه اش چه پتویی بندازن و چه مارک شیر خشکی بهش بدن!
دوباره به بچه اش نگاه کرد و تصمیم گرفت، بچه رو بغل کرد، بوسش کرد ، بوئیدش ، لمسش کرد و چشمهاشو بست ، بچه اشو از خودش دزدید!

حالا اون نیمه مادر - نیمه دزد بود . اون نصفه اش که مادر بود نمی دونست که چه بلایی سر بچه اومده ، پس بی تابی می کرد و اون نصفۀ دزدش از پولی که گرفته بود ، راضی بود و فکر شامی بود که امشب می خورد.

اون مادر ی بود که بچه اشو دزدیده بود.

ساعت 7 شب ، تو اتوبوس مترو ، ردیف سوم ، کنار پنجره !