امروز روز آخر تعطیلاته ، یعنی از فردا بازم کار و شرکت و صبح رو شب کردن. نمی دونم چه حس مزخرفیه این بزرگ شدن که حتی عید رو هم از بین می بره. کل عید دوست داشتنی شد دو روز گذشته که به مهمونی و بی خیالی گذشت. به عید دیدنی و شیرینی های کوچولوی عیدی که می شه درسته قورتشون داد. به ظرفهای کوچولوی آجیل که خالی نمی شن و به عیدی هایی که امسال به جای سبز، آبی و قرمز بودن. به دیدن خاله ای که اومده باسیه عید و انقدر عیدی های خوشگل خوشگل می ده که به قول دایی ام : "همیشه عیدا بیا اینجا ما مرخصیتو می گیریم!"
خب همه اینها توی ۲ روز بود و خوش بودیم و حالا درست مثل شب ۱۳ بدر شده وقتی که می دونی یک عالمه مشق ننوشته داری و باید فردا بری مدرسه .
می دونم که مملکت نیروی کار می خواد، می فهمم که نمی شه کل اقتصاد و کشور و اجتماع و هزارتا چرت و پرت مهم دیگه رو ۱۳ روز تعطیل کرد چون عیده! اما وقتی یک ماه رو تو فکر تعطیلات عید گذروندی و یک هفته کامل از صبح تا شب دویدی که همه چیز و همه کار برای عید آماده باشه. بعد کل این جریان دوست داشتنی به این سرعت تموم شده ، به حال خودت افسوس میخوری. اینکه شاید کل زندگی هم همینطور داری به دنبال یه چیزی می دویی که وقتی بهش می رسی زود تموم می شه !
خوش بگذره .
پ.ن : اگه چیزی سر در نیوردین باید بگم ما فردا ناهار خونه داییم مهمونی دعوتیم و بنده باید ناهار تو شرکت بخورم و برم سر کار ، خب صدای آدم در می یاد دیگه . دلم می خواد یک ماهی کلا در برم از دست دنیا ،می شه ؟
سلام
خوبی
به نظره من یه خورده تغییرات ایجاد کنی خیلی برای بازدد کنندهات وبلاگت جذاب میشه
موفق باشی
آره ... مثلا سرو ته بنویس ... یا ... مثلا به جای فارسی عربی بنویس!! اصلا اسپرانتو بنویس!!! راجع به در و دیوار و کوه و چشمه و مارمولک بنویس!! آی بازدید کننده هات زیاد می شن!!!
***
ای تنبل!! ... نه ... خدایی دلم برات سوخت!! الهی!!!
واقعآ این چیزی که تعریف کردی سخت !!!
من تو فکر اینم که ۱۳ حالا چه جوری برم سر کار!!