چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

دست بزنید شادی کنید که تموم شد!

خب اینم ادامه ماجرا !

وقتی همه سه تا خانم دوست و همسایه رو پیاده کردن، برگشتن خونه و اونجا بود که یکدفعه نطق ننه قربون بازشد که : آره ، همچی فکر می کنه نوبرشو آورده این شمسی خانم (همون همسایه سه دیوار اونورتر) انقدر می گفت دختره خوش هیکله لاغره، که فکر می کردی از این هنرپیشه هالیوودیاست.  این قشنگ یه لایه چربی زیر پوستش مشخص بود! (مش ملالدوله هرچی فکر کرد ، فقط لایه های چربی زیر پوستی و رو پوستی ننه قربون و دوستاش بنظرش می یومد که خوب اونو هر ببیننده ای متوجه می شد!) ننه قربون ادامه داد : مادر دختره رو دیدی ، همچی خودشو گرفته بود که انگار چه خبره ! دخترش حالا همچی تحصیلاتیم نداشت، پسرم ماشاءالله مهندسه باسیه خودش ! ننه، فرشانوشو دیدی؟ ماشینی بودهاا! دکورشونم که مال عهد دقیانوس بود ،‌این شمسی خانم انقدر گفت ، یارو باباش فلانه ، بیساره که گفتم حالا می ریم چه خونه زندگی دارن ، بعد خانم برگشته می گه ما اینجا اجاره می شینیم ! آخه کی دیگه می خواد دختر شوهر بده ، خونه اجاره ای می شینه ؟!...

در تمام این مدت مش ملالدوله ، لباس عوض کرد برای خودش نیمرو درست کردو خورد . ظرفهارو شست و وقتی هم که دید ننه قربون بیشتر داره با خودش نجوا می کنه و از نفس افتاده ، رفت تو اتاقش که بخوابه! اما بعضی وقتها به این فکر می کرد که چی از قیافه دختره یادش مونده ! صداش که اصلا یادش نمی یومد ، چون فقط یه سلام و خداحافظی آروم رو دیده بود ! فکر کرد که حالا بد هم نیست ، می تونن با هم بیشتر آشنا بشن ، می تونستن برن بیرون ! بیشتر همدیگرو بشناسن ، چاق هم اصلا بنظرش نمی یومد ، ننه قربون یه چیزی می گه بعضی وقتها، حالا فردا در بارش فکر می کرد! و همین جوری خوابش برد.

صبح کله سحر که پاشد بره دست و روشو بشوره ، دید ننه قربون با همه خستگی که دیشب داشت ، داره با کمال سرحالی با تلفن حرف می زنه ، نگاه کرد دید ساعت 7:00 صبحه ! چون باید زودتر آماده می شد که بره سر کار خیلی محل نداد! داشت صبحانه می خورد که ننه قربون با قیافه ای که ترکیبی از مهربونی یک فرشته و برق شیطنت یه شیطان رو داشت ، اومد بالا سرشو گفت : داشتم باشمسی خانم حرف می زدم ، گفتم بیخودی ، بیچاره ها منتظر نمونن. چون سلیقه پسرم رو می دونم و این دختره رو نپسندیده !!!! مش ملالدوله که از اینهمه تلپاتی ننه قربون متحیر مونده بود ، اشتباهی گفت : حالا چه عجله ای بود ، صبر می کردین یه کم فکر می کردیم ،خیلی هم بد نبود ها ! ننه قربون هم که منتظر شنیدن چنین حرفی بود ، قیافه مادرانه ای به خودش گرفت و گفت : نه ننه ، من می دونم اینا بدرد ما نمی خوردن . تو هم اصلا نگران نباش تا زیاده دختر!بهترشو باست پیدا می کنم . همین اعظم جون همسایه مریم خانم اینا هست ، می گفت دختر پسر خاله باباش ، یک دختره ای ، رشته برق خونده ، کوبلن دوزی هم می کنه. از کاراش نمایشگاه هم زده ......

مش ملالدوله منتظر بقیه جریان نموند ، خداحافظی کرد و اومد بیرون . تو فرقون داشت به این فکر می کرد که بهتره یه مدت عصرا که می یاد یه ساندویچ از فری کثیف بگیره . تا  وقتی میاد خونه  ، به هیچ عنوان پاش به آشپزخونه باز نشه !

خب وسلام نامه تمام

اما : آقا یکسری از دوستان به نکاتی اشاره کردن که دیدم یکذره بهتره توضیحات بدم باستون : اولا که اسم مش ملالدوله کاملا تخیلیه ! یعنی که کل جریان یکم تخیلیه . از همه مهتر اینکه نمی شه عوضش کرد یعنی نمی شه به مش ملالدوله گفت مثلا تقی یا حسن یا کامبیز یا سیاووش یا علی! اصلش اینه که از این جناب اولین چیزی که بوجود اومد اسمش بود ، اول اسمش به ذهنم رسید بعد خود شخصیتش یا قدش یا چیزهای دیگه !

دوما که : درسته اینا داستان مثلا خنده داره و تخیلیه ، اما برای من اکثر نوشته هام یک زیر ساخت واقعی داره ، یعنی من یه چیزی یه جایی دیدم و ازش به عنوان ایده استفاده کردم! یعنی که خیلی هم فکر نکنید که اینا همشم شوخی و اینا بود! همین!

خوش بگذره (این یه جمله است ! )

نظرات 11 + ارسال نظر
شاذه سه‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 18:38

سلام
خییییییییلی بامزه بود. طنزش که خیلی خوب پرداخت شده بود. و بقیه شم خوب بود.
ترشی نخوری یه چیزی میشی؛)

حوال یعنی دوست چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:53

حوال یعنی دوست چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 04:55 http://www.haval.blogsky.com

سلام. چه خوبه که شما هم اهل طنزین. طنز تخیلی با رگه ای از واقعیت: غزل تقدیم می کند!

نقره ای چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:53

نههههههههه!!! کی فکرشو می کرد اسم مش ملالدوله تخیلی باشه!!! واییییی!! تو اصلا یه سورپرایز بزرگی غزل!!!
بعدشم یه بند نتیجه هم آخرش می نوشتی ما که گیج و گولیم عبرت بگیریم از این ماجرا آخه!!!

سلام!!! پول داری قرض بدی؟؟ می خوام عطر فراری بگیرم که بوی اگنر بلک می ده ... آمار داری کجا دارن؟؟؟؟ هه هه هه!!!

خدافظ ... من رفتم!!!

همون بهتر که رفتی ! ! فیروزه کامنت دونیشو بسته نمی تونی اذیتش کنی اومدی سراغ من ؟ برو خدا رو زیتو جای دگه بده!

نقره ای چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 19:56

حالا دیگه آف تهدید دار می فرستی برا من؟؟؟؟؟

آهاااااااااااااااااااااااااااااااای ملت!!! غزل منو تهدید به مرگ کرده!!!! آهاااااااااییییییی!!!!

جاوید چهارشنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 21:35 http://javid.blogsky.com

سلام
نمایشگاه واسه کتاب خریدنه دیگه حس نمی خواد !؟ اون تخفیفی که می دن خوبه من بیست تا کتاب خریدم ده هزار تومن تخفیف کلش شد !

موفق وپیروز باشید

جاوید

شاذه پنج‌شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 08:21

سلام
منتظر یه داستان جدیدم!!

Farshooshtar جمعه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 00:59 http://farshooshtar.blogspot.com/

من خیلی خوشحالم که جریان تخیلیه!!!!

نقره ای دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 22:30

من خوشحالم که فقط تخیلیه!!! چیزه دیگه نیست!! سمینار هم رفتم ... نصفیشو خوابم برد ... نصفه ی دیگش هم بیرون بودم داشتم نفسی تازه می کردم!!! آنچنان گزارشی نوشتم که نپرس!!!

نقره ای دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 22:59

ااااااااا!! اینو الان دیدم ... این زیر ساخت که میگی یعنی چه؟؟؟!!!

فیروزه دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 23:38

آهای غزل کجایی؟کسی خونه نیست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد