چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

ارمنستان ۳- ایستگاه مرزی

همچنان که خواب و بیدار بودم و بیشتر داشتم با خودم کلنجار می رفتم که یه وقت خوابم نبره، ناگهان حدود ساعت ۱:۳۰ یک SMS گرفتم که ورود من رو به کشور ارمنستان خوش آمد می گفت و اعلام می کرد که من از این به بعد می تونم از شبکه مخابراتی ارمنستان استفاده کنم. من که همینطور نگران بودم و منتظر هر اتفاق غیر منتظره ای، سریع نگاهی به بیرون کردم که ببینم چه اتفاقی افتاده؟ چون قاعدتا ما قبل از اینکه وارد کشور بشیم باید از مرز رد بشیم و ویزا بگیریم در حالیکه اتوبوس همچنان داشت تو یه جاده کوهستانی حرکت می کرد و همه به غیر از من خیلی راحت تو اتوبوس خوابیده بودن و هیچ چیز غیر طبیعی به نظر نمی یومد. در نتیجه من هم سعی کردم که خودم رو راضی کنم که اتفاق بدی نمی یوفته و همه چیز به درستی پیش می ره و بخوابم.

فکر می کنم حدود یک ساعت، یک ساعت نیم بعدش بود که با تکونهای اتوبوس از خواب پریدم و دیدم که اتوبوس از دروازه ای آهنی رد شد و جلوی یک ساختمون نگه داشت. مسافرها تقریبا بلند شده بودن و راننده هم با روشن کردن چراغها همه از جمله آبجی کوچیکه رو بیدار کرد و همچنان که پیاده می شد بلند اعلام کرد که : هیچ وسیله ای رو توی ماشین جا نزارین ! معلوم شد که باید پیاده بشیم و چمدون هامون رو بگیریم و داخل ساختمان بشیم. البته از این لحظه به بعد ما (من و آبجی کوچیکه!) هیچ ذهنیتی نداشتیم که باید چیکار کنیم و تنها راهی که داشتیم این بود که هرکاری بقیه می کنند ما هم همون کار رو عینا انجام بدیم! درست احساس آلیس تو سرزمین عجایب رو داشتم، که هر قدمی که بر می داره هیچ نمی دونه که پاشو زمین می زاره چه اتفاقی می یوفته. به هر حال ما پشت بقیه وارد ساختمون شدیم، بعدا متوجه شدم که اینجا در واقع آخرین نقطه متعلق به جمهوری اسلامیه که کارهای خروجی رو انجام میدیم و پشت این ساختمون ارمنستان قرار داره!

داخل ساختمون، یک سالن بزرگ بود که در قسمت انتهایش سکو یی قرار داشت و افرادی که می دونستن باید چیکار کنن، تعدادشون کم هم نبود، رفتن پشت سکو وایسادن و در واقع تا ما برسیم صفی تشکیل داده بودن. سمت راستمون یک راهرو و تعدادی اتاق قرار داشت که فکر می کنم یکیش سرویس بهداشتی بود چون اکثر مادر ها و بچه هاشون اول یه سر اونجا می زدن. نزدیک در ورودی که ما اومده بودیم یک بوفه خوراکی بود که وقتی ما رسیدیم درش بسته بود. سمت چپ سالن هم فضای بازی بود که توش چند ردیف صندلی چیده بودن و در انتهاش یک باجه بانک قرار داشت. تقریبا به غیر از مسافرهای اتوبوس ما، در وهله اول فقط یک  انسان بیدار، که بهش می یومد نگهبان باشه، اونجا دیده می شد، حتی خود ساختمون هم انگار خواب بود و در نتیجه کس دیگه ای توی ساختمون دیده نمی شد.

من ساعت رو نگاه کردم ۲:۴۵ صبح بود. تقریبا دیگه همه مسافرها توی صف وایساده بودن، درواقع وسایلشون رو گذاشته بودن توی صف و خودشون دوروبر پراکنده بودن. البته ما چون احساس امنیت نمی کردیم، از بقل وسایلمون تکون نخوردیم. بعد از یک ربع همون آقای نگهبان که حالا اونور سکو وایساده بود، یه چیزی به افراد جلوی صف گفت و باعث شد که یکدفعه تعدادی از افراد به سمت باجه بانک حرکت کنند. من هم به تبعیت از اونها، آبجی کوچیکه رو تو صف گذوشتم و رفتم ببینم جریان چیه. بعد از پرس و جو معلوم شد که باید فیش های خروجی رو پرکنیم و همونجا به بانک بدیم. در نتیجه یک صف دیگه هم دم در بانک تشکیل شد که در واقع یک اتاقک شیشه ای بود که توش کسی نبود. از اونجائیکه ما ملت ایرانی، علاقه خاصی به بودن توی صف داریم و می تونیم ساعتها منتظر باشیم، ما حدود ۱۰ دقیقه در آرامش کامل پشت اون باجه خالی، منتظر ورود مسئول بانک بودیم. تا اینکه همون آقایی که اول دیده بودیم به دادمون رسید و گفت "باید بزنید به شیشه تا مسئولش بیاد". آقایی که سر صف بود چند بار به شیشه زد و بعدش مثل اینکه ورد مخصوص رو خونده باشی، یکدفعه از یه اوتاقک که کنار باجه بود یه آقایی با موهای ژولیده و پیرهن رو شلوار اومد بیرون و نشست پشت باجه تا فیش های ما رو همراه با ۳۰۰۰ تومن برای هر نفر، دریافت کنه.

  بعد از پرداخت فیش، ‌من برگشتم تو صف کنار آبجی کوچیکه، اما دیدم که افراد به سمت سکو می رن و یه چیزی رو می دن به فرد جدید که پشت سکو نشسته، با پرس و جو فهمیدم که باید پاسپورتها و فیش های خروجی رو ببرم به اون آقا تحویل بدم. ایشون هم اعلام کردن که منتظر باشم تا صدامون کنن. البته تا مرحله بعدی که صدا کردن بود، حدود یه نیم ساعت- ۴۵ دقیقه ای وایسادیم و یا بعداز مطمئن شدن از ایمنی اونجا، نشستیم! کم کم کلیه اهالی اون ساختمون از خواب پاشده بودن،‌ اول از همه بوفه اونجا راه افتاد و دل جمعیت خواب آلود رو با چایی و بیسکوئیت هاش، ‌شاد کرد. به خصوص انواع اقسام چیپسهاش برای پدر مادرها که نمی دونستن کودکان خواب آلود غرغروشون رو چه جوری آروم کنن، خیلی مفید بود. بعد از اون سر و کله پاسبان ها پیدا شد و دست آخر هم مسئول صدا کردن اومد که فکر کنم از همه مهم تر بود و گذوشته بودن تا آخرین لحظه بخوابه !

معلوم شد که پشت سکو یه فضای دیگه قرار داره و در انتهاش یک سکوی دیگه و سمت راستش یک باجه که توش کامپیوتر و دم و دستگاه بود و اونجا پاسپورتت رو چک می کردن که مشکلی برای خروج نداشته باشی و بعد هم روش یه مهر می زدن که یعنی برو به سلامت! پشت سکوی دوم در خروجی ای بود که بعد از دریافت مهر خروج، از اونجا می رفتی بیرون. این قسمت چک کردن پاسپورت، یکم هیجان انگیز بود. همون اوایل آبجی کوچیکه رو صدا کردن و رفت اونور سکوی دوم  یعنی که می تونست بره خارج،  اما پاسپورت من و یه دوتا پسر دیگه رو تا آخرین لحظه نگه داشتن که باعث شد من شروع کنم به نگران شدن که حالا اگه من نرم اونور چی میشه که بلاخره اسم منم صدا کردن و قیافم رو نگاه کردن و مهر خروج ما رو هم زدن!

البته اینجا دقیقا مرحله آخر نبود، چونکه بعد از خروج از ساختمون، اتوبوس توی حیاط منتظر ما بود، اما دم در اتوبوس یه پاسپان وایساده بود و دونه به دونه عکس پاسپورت ها رو با قیافه هامون چک می کرد و بعد می زاشت که سوار بشیم! البته این وسط یکی از مسافرها یعنی دوست همون پسر جلویی ما نتونست از قسمت پاسپورت ها رد بشه. مثل اینکه پاسپورتش به دلایل تعهدات شغلی گیر داشت و اون جوون بیچاره بعد از ۱۰-۱۱ ساعت نشستن تو اتوبوس مجبور شد از دوستاش خداحافظی کنه و به تهران برگرده . ما هم بلاخره بعد از ردشدن از سه خوان مذکور رسما از آخرین دروازه متعلق به ایران تو ساعت ۳:۳۰ خارج شدیم و به سمت سمت پاسگاه مرزی ارمنستان حرکت کردیم !

...

 پ. ن: اینجوری بخوایم پیش بریم فکر کنم یه ۷۰ ۸۰ قسمتی بشه من بخوام کل یک هفته رو تعریف کنم! سعی می کنم از بخشهای خیلی توصیفی کم کنم.  لطفا نظراتتون رو بگید که بدونم از این نوع تعریف کردن خوشتون می یاد یا نه!

نظرات 5 + ارسال نظر
نقره ای یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 15:15

کشور دیگر وجود ندارد،یک مفهوم است.کشور فقط و فقط جائیست که مزه شکلاتهایش فرق می کند(فیلیپ پولمن) ... ارمنستان هم که همین نستله و اینا می فروشن ... پس عملاً تو خارج نرفتی!!! D:!!

تو تعریف کن ... واسه ما بگو اصلا!!!

داریوش دوشنبه 12 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:03 http://khodemooni82.persianblog.ir/

سلام ، قشنگ نوشتی ولی هنوز هیجانش کمه، منتظر ادامه هستیم

شاذه سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:08 http://shazze.blogsky.com

سلام
خیلی که خوب نوشتی! اصلاً خسته کننده نبود. اتفاقاً لحظه لحظه اش همرات شدم. (من وسط راهرو وایساده بودم:پی) همینجوری ادامه بده. خوبه:)

آخ مامانی ، اگه تشویقهای تو نبود که من تا حالا ول کرده بودم رفته بودم! (می گم حالا دم گوش من بگو ،‌واقعا راستکی می گی یا اینکه اینارو می گی دلم نشکنه ؟ )
بوس یک عالمه !

جوینده یابنده است سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:18

دوست عزیز دیدی بالاخره من می تونم پیدات کنم، دست دوستانی که مرا در این جستجو یاری کردند درد نکنه، همانایی که می گفتین عمراً چیزی بگن.
منتظر یادداشتهای یعدی من باشید

بیشتر عین این نامه های تهدید آمیز می مونه ! حالا دیگه اون دوست عزیزت چی بود؟ یکی ندونه فکر می کنه ، تو طلبی چیزی داری که اینطور دنبال من بودی !

فیروزه سه‌شنبه 13 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 18:56

ای بابا.خب بعدش چی شد؟تازه به اون ور مرز رسیده بودی ها!

ای بابا مادر جان ، شمام ۶ ماهه به دنیا اومدیا ! خداییش رکورد زدم بعد اینهمه مدت تو یه هفته دوتا مطلب نوشتم ! خب یکم صبر کن دیگه ! ;)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد