چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

آشناهای اَمن من!

فکر نمی کردم انقدر سخت باشه،‌ فکر نمی کردم انقدر دردناک باشه! می دونید از مدتها قبل تک تک جزئیات امروز رو تصور کرده بودم، اینکه چی می گم چی می شه، چیکار می کنیم. اما تو تمام این لحظات که روش فکر می کردم هیچ وقت غصه جا نداشت! خیلی خنده داره شاید اما من فکری به حال غم و غصه اش نکرده بودم! فکری به حال اینکه تموم شد!  من فردا صبح ساعت ۷:۳۰ از خواب پا نمی شم ! من فردا صبح ماشینم رو بر نمی دارم که از بلوار شهرزاد برم سمت حسینه ارشاد و بعدش سیدخندان و بعدش نیلوفر! من دیگه فردا صبح ساعت ۹:۳۰ نمی رسم دم در شرکت،‌طبقه سوم! که زنگ بزنم و بعد ۲ مین یکی درو باز کنه که من برم تو و به همه بگم سلام صبح به خیر! بعدش کیفم رو بزارم و با فرشته سلام علیک دیگه ای بکنم و کامپیوترم و با پا روشن کنم و تو حینی که داره بالا میاد برم یه سر تو پارتیشن های اطراف بزنم. اول از همه پارتیشن پشت سرمون و اول از همه داریوش رو ببینم که سرشو بلند کنه و گرم بگه صبح به خیر خانم غزل! بعدش امیر و بیژن که سرشونو  برگردونن و بگن سلام صبح به خیر. بعد برگردم برم سراغ پارتیشن بغلیمون مینو و یاسر که دارن همیشه سر یه چیزی حرف می زنن، مینو لبخندی به بزرگی صورتش بزنه و بگه سلام عزیزم و من به دستاش نگاه کنم که یه مدل جدید لاک زده و بعش بگم چه خوشگله!

با سهیلا که روبروی در می شینه و اولین نفریه که هر روز صبح جواب سلامم رو میده، حال و احوالی بکنم و برم سراغ پارتیشن های روبرو. از بقل پارتیشن مریم که اون موقع صبح تنها زمانیکه که سرش تو مونیتورشه، رد بشم و اون سرشو بلند کنه و بگه سلام! و بعد برم سراغ یگانه، که لبخند دوست داشتنی بزنه و بگه سهلامممم! خوفی ؟ و بعدش اتاق مونا و آناهیتا و مدیر بازرگانی که معمولا اون موقع فقط آناهیتا هست اونم برگرده بگه سلام دوستم؟ چه طوری ! و بعد از اینکه همه رو دیدم برگردم سر جام تا login کنم و شروع به کار! 

من دیگه هر روز لازم نیست به خودم قول بدم که آروم باشم و عصبانی نشم که باز بیژن با اون توانایی های فوق العاده اش همه قول و قرارم رو از یادم ببره و ظرف یکساعت بین کاراش ، بیاد و کاری کنه که ۴ طبقه دنبالش پله ها رو برم پایین یا تو شرکت دنبالش بکنم به قصد زدنش و اون بره پشت داریوش قایم بشه. دیگه از این به بعد اگه داریوش یه فیلم کوتاه جالب توی نت پیدا کنه ، من نیستم که صدام کنه که بیام ببینم! یا اینکه یه شعری که  جدید گفته رو نشونم بده! دیگه اگه فرشته و بیژن بشینن با هم کار کنن ، من نیستم که هر چند دقیقه یه بار از مدیریت بیژن اشکال بگیرم! دیگه من نیستم که سوژه اذیت کردن اون سه تفنگدار پارتیشن پشتی بشم که اول بیژن و داریوش اذیت کنن و آخرشم حسن خطامش یه تیکه اساسیه امیر باشه که می دونه همیشه کی و کجا چی بگه!

دیگه صبحا یاسر رو نمی بینم ، وقتی از کارهای بیرونش می یاد تو و من و که دم در می شینم ببینه و با اون صورت آرومش ازم بپرسه: خوبین؟ و دیگه فرشته رو با همه اون آرامش های قبل از طوفانش نمی بینم ، که روش نمی شه از مدیرش مرخصی بگیره که می تونه ساعتها بشینه و کار کنه و موزیک های بلند گوش بده !

دیگه مونا پیشم نیست که در اوج عصبانیت از دست اذیتهای مریم بیاد و لبخند بزنه و بغلم کنه و بگه غزل جونم ! ولش کن این مریم و ! یا دیگه آنی رو نمی تونم در حین کار غافلگیر کنم و لوپ های سفت توپولوش و بکشم که دردش بیاد و بگه ااااا نکن! یا اینکه مریم وقتی دارم به شدت با یکی چت می کنم بیاد و بخواد برام دونقطه ستاره بزنه !

دیگه وسط روز وقت چایی، من اونجا نیستم که برم پیش یگانه و باهم چایی بخوریم ! دیگه اگه یه چیزی بلد نبودم یگانه انقدر راحت با اینهمه اطلاعات کنار دستم نیست که من ازش بپرسم و اون اگه بلد نبود سریع بره بزنه تو google و تا جوابش رو برام پیدا نکنه ، ول نکنه !

دیگه زهره رو نمی بینم که از بالا میاد پایین ، درو باز می زاره،  بیاد آروم بغل گوشم ازم باسیه تولد ها پول بگیره یا بیاد با اون صورت پر از خنده اش بگه آخ غزل جونم من outlookam رو عوض کردم پسورد میلم رو یادم نیست ! می شه پسورد میلم رو بدی، و انقدر این و با خنده و دوستی و بامزگی بگه که حتی نتونی بهش بگی نه !

دیگه بعد از ناهار وقتی هرچی پسره ،صف می شن که به قول خودشون برن سر کوچه تفریحات و در واقع می رن سر کوچه آبمیوه بخورن، من نیستم که تو آخرین لحظه به داریوش یا بیژن بگم برای من یه سن ایچ بخرین و اونام بگن نخیر ما نمی خریم! اما وقتی برگردن خریده باشن!

دیگه بعد از ظهر ها ساعت ۳ مریم رو نمی بینم که گشنه اش شده و داره سعی می کنه یکی رو خر کنه که بره براش خوراکی بخره. و حامد رو که تازه اون ساعت سرو کلش توی شرکت پیدا می شه نمی بینم که می یاد تو و  اول یه نگاهی از اون بالا به  میزت می ندازه و اگه خوراکی خوبی رو میزت باشه به راحتی به کمک همه اون قد بلندش برش می داره و خوشحال می ره سر جاش می شینه!

و دیگه عصرها ساعت ۵:۳۰ اونجا نیستم که با  یاسر و آرش و یگانه سر به سر سهیلا بزاریم که ما می خوایم تا ساعت ۱۰ شب اینجا تو شرکت بمونیم و اون دختر صاف و ساده هم چون مجبوره که کلید های شرکت رو داشته باشه و بمونه تا همه برن ناراحت و نگران غذای شوهرش بشه که تو خونه تنهاست و هی به جون ما غر بزنه که نخیرم یعنی چه! مگه شما کارو زندگی ندارین..... !

و آخر سر دیگه ساعت ۸ شب من از شرکت با همه این بچه ها نمی یام بیرون، که بخوام برسونمشون که اونقدر اونا توی راه حرف بزنن که من یادم بره صبح ماشینم رو کجای کوچه پارک کردم در نتیجه تا یه سر کوچه ببرمشون و بعد یادم بیوفته آهان! اونسر کوچه پارک کرده بودم!

من اصلا همه این غصه ها یادم نبود! یادم نبود که انجام ندادن و ندیدن همه این کارها چه دردی باسیه آدم ایجاد می کنه !

امروز یاد آرش اقبالی و اون پستش درباره سوپرایز شدن افتادم اونجایی که گفته بود من خودم رو کنترل کردم که گریه ام نگیره، من اون شب اونجا بودم که آرش رو سوپرایز کردیم اصلا متوجه این نشده بودم که داره خودش رو کنترل می کنه که گریه نکنه! اما حالا امشب فهمیدم چه حسیه! امشب بعد از رفتن همه وقتی تنها شدم، یه چیزی ته گلوم فشار می یورد، باسیه همین رفتم رو تپه های قیطرانیه اونجا که کل شهر پیداست، هر وقت یک چنین حسی دارم و هیچ کس کاری نمی تونه بکنه می رم اونجا! اونجا نشستم و دفترچه کوچیکی و که همه بچه ها برام نوشته بودن  رو دوباره خوندم

می دونی آقای داریوش چی شد که اشکام در اومد،؟ می دونی کدومش اشکم رو در آورد؟ نوشته امیر! می دونم که تو و بیژن وبلاگم رو می خونید پس از طرف من بهش بگید هیچ وقت هیچ وقت اونایی که گفته رو یادم نمی ره!

از طرف من به همشون بگید برای اینکه آشناهای به این خوبی برای من بودن ازشون ممنونم و هیچ وقت این آشنایی یادم نمیره!

من فردا صبح زندگی جدیدی رو شروع می کنم با همه خاطرات گذشته ام!

شاد باشید!

پ.ن۱ : ما اونجا تو شرکت کار هم می کردیم ها! این قسمت تفریحاتش بود که من یادم مونده!

پ. ن۲: ببخشید یکم احساساتی شدم و از القاب خانم و آقا دیگه استفاده نکردم!

پ.ن ۳: مدتها بود که تدارک یه متن دیگه به یه سبک دیگه رو دیده بودم، اما الان فقط دلم خواست که اینارو بنویسم ! دل دیگه کاریش نمیشه کرد! و این آهنگ رو تقدیم می کنم به همه بچه ها!

نظرات 13 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 08:40

سلام.اول بذار خودمو معرفی کنم.هر چند که بارها منو اینجا دیدی. حقیقتش میخواستم از سفرنامه ارمنستان تو گوگل سر در بیارم که کامنت شما اولین مورد بود. از اونجا با نوشته های شما آشنا شدم. تو رو خدا ببخشید من همشونو خوندم و نظر هم دادم.عین یه مهمون نا خونده که وارد میشه و معلوم نیست آیا صاحبخانه ازاومدنش راضیه یا نه!!!!به هر حال تا آخر سفرنامه متأسفانه منو میبینی وباید تحمل کنین.
مطلب دوم اینکه ( بازم میخوام نظر بدم) من از این نوشته های احساسیت سر در نیاوردم چی شد.تنها چیزی که فهمیدم اینه که از همه دیر تر سر کارت میری که به این همه آدم میری سلام میکنی!!!!!
شما هم شاد باشید

سلام! خوبی ؟ معرفیت یکم سر در نیووردم کامنت من کجا؟ اما می دونی مهم نیست ، چون اینجا وبلاگه یعنی محیطی که من توش می نویسم و اتفاقا دوست دارم که مهمون هایی که نمی شناسم (ناخونده شو دوست نداشتم!) بیان اینجارو بخونن و مطمئنا راضیم! باسیه همینه که دارم تو یه محیط عمومی می نویسم وگرنه دفترچه خاطراتم هست!;)

دوم اینکه ای بابا وقتی تو یه جا می ری سر کار بعدش می نویسی تموم شد! یعنی که دیگه اونجا نمی ری سر کار دیگه! اینهمه که من گفتم که من دیگه نیستم که....!

راستی اگه خوشت اومد خب بعد از سفر ارمنستان هم بمون خب;)

فیروزه دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 18:25

یعنی چی غزل؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

به علیرضا جواب دادم یعنی چه !;)

ناصر غیاثی دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 18:31 http://naserghiasi.com

خیلی ممنون بابت تبریک غزل خانم.

خیلی ممنون بابت تشکرتون آقای غیاثی خجالت می دین مارو!

نقره ای دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 19:17

من بودم گریه می کردم.

شاذه دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 19:20 http://shazze.blogsky.com

سلام عزیزم
یعنی تموم شد؟! :( متوجه نشدم. این پست مال الان نیست نه؟
چون خیلی وقته که محل کارت عوض شده و ازش راضی نیستی، درسته؟ به هر حال امیدوارم به کار جدیدتم خو بگیری یا کار بهتری پیدا کنی:*

نه مامانی ، من که اونموقع محل کارم عوض نشده بود، محل استقرارم عوض شده بود از طرف شرکتمون رفته بودم سر یه پروژه !‌ باسیه همین کارم زیاد بود! اما حالا از اون شرکت اومدم بیرون !
مرسیییییی ;*

زهرا دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 23:28 http://www.1fenjan-harf.blogsky.com

تو که اینقدر محل کارت رو دوست داشتی خب چرا عوضش کردی؟(ببخشید البته اگر جوابش به من ربط نداره!)

نه این یه سوال منطقیه که همه خواهند پرسید و جوابشم اینه که درسته آدمهای اون شرکت همه خیلی خوب و دوست داشتنی بودن و هستن و خواهند بود. اما واقعا فقط ۵۰٪ دوست داشتن یه کاری آدمهای همکارتن. ۵۰٪ یک عالمه چیز دیگه است. باسیه همینه که همه اونا قبول کرده بودن که من برم بهتره! ما همیشه دوست می مونیم اما نمی شه یه جا موند وقتی می دونی دیگه به دردت نمی خوره!

mariam سه‌شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 13:33

خوب حالا کی برام تعریف می کنی که چرا از شرکت اومدی بیرون و برنامت چیه؟ پس کی میای پیش من؟؟؟؟؟ بابا خوب یه ای میل بزن تعریف کن برام همه چیو دیگهههههه....

هر وقت شما یه وبلاگ درست حسابی راه انداختی! توشم ۱۰ تا پست درست حسابی نوشتیی ;) من وبلاگ فارسی می خوامممممممممم!

مریم سه‌شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 13:45

غزل جان متنت خیلی تکان دهنده بود اشکام رو حسابی در آورد، ولی یه چیز یادت رفت بگی:( ساعت 4:55 هر روز می اومدم بهت می گفتم من و می بری سر ویلا و تو می گفتی نه و من باز فردا از رو که نمی رفتم دوباره می اومدم سرغت:((

آره عزیزم! اونشب حالم انقدره بد بود خیلی چیزا رو یادم رفت بنویسم! ببخشید که اشکات در اومد تو همیشه باید بخندی ;) مواظب خودت باش خواستی بری سر ویلا خبرم کن !

مونا سه‌شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 14:08 http://sefidosiah.blogsky.com

غزل جونم
تمامی چیزهایی که نوشتی منو به یاد تجربه جدایی خودم از همین بچه های دوست داشتنی شرکتمون انداخت... ولی تنها جمله ای که اون زمان به من حس آرامش می داد این بود:
هر رفتنی رسیدن نیست اما برای رسیدن راهی جز رفتن نیست....

به شدت موافقم! مرسی عزیزم

ی.ه.م سه‌شنبه 2 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 17:17

سلام غزل

اومدم بعد از مدتها اینجا سر زدم و این نوشته ات رو خوندم کلی ناراحت شدم. چی شد که اومدی بیرون؟ خودت خواستی یا ...؟ در هر حال اینم یک تجربه است. سعی کن بهش خوب نگاه کنی. شاد باشی

آناهیتا چهارشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:20

سلام دوست مهربونم!
دیروز مریم بهم گفت که حتما وبلاگتو بخونم ولی اصلا وقت نکردم. خودت میدونی که چقدر کار هست. ولی امروز بلاخره هر جوری بود خوندمش. کلی هم گریه کردم:(( نوشته هات خیلی عالی بود.
امیدوارم که هر جا هستی خوشحال و شاد باشی و بتنونی کاری رو که دوست داری پیدا کنی

فیروزه چهارشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 19:39

نقره ای میگه:لحن آدما توی نوشتن،انتقال داده نمیشن!بچه این یه مورد رو راست میگه!!!
این یعنی چی که گفتم،معنیش میشد:برای چی؟

برای اینکه بعضی وقتها باید رفت! باید تغییر کرد، حتی اگه خیلی د ردناک باشه! چون یه چیز خوب یه جای دیگه منتظرته ;)

جاوید پنج‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 17:32 http://gamez.ir

به روز کن دیگه چقدر بیایم اینجا این مطلب گریه دار رو ببینیم !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد