چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

به خاطر همه گوش ماهیها

از ساعت ۴ همه چیز رو جمع کرده بودم و منتظر اومدن دوستم بودم. می خواستم ساعت ۵:۲۵ تا ۵:۳۰ حرکت کنم . دوستم خسته از سر کار اومده بود و من ازش خواستم که باهام نیاد و اون مثل همیشه بعد از کلی خواهش و التماس قبول کرد. چون اصولا آدمیه که اول انجام کار بقیه براش مهمتر از حال خودشه و سخت می شه راضیش کرد که به فکر خودش هم باشه. اما به اندازه کافی من این سه روز تو خونشون به قول معروف زحمت داده بودم که ایندفعه من باشم که به هیچ عنوان کوتاه نیام و سر حرفم وایسم که من خودم تنهایی می رم فرودگاه.

در نتیجه تو نیم ساعت آخر من و اون نشستیم و کلی عکس رد و بدل کردیم آخرش هم قرار شد که یه سری از عکسها رو که من با موبایل اون گرفته بودم و بعدا برام با پست بفرسته که من راضی شدم راه بیفتم، هنوز خیلی زود بود. ماشینی که صدا کردیم خیلی زود اومد یه پراید سفید با یه پسر جغل و سیاوش قمیشی. تا بارها رو بیاریم پایین و مراسم خداحافظی انجام بشه ۵ دقیقه ای دم در مونده بود.

 سیاووش قمیشی به اضافه یک جاده کمربندی از کنار ساحل با اون دریایی که داره خورشید قرمز رو می بلعه احساس لذت بخشی به آدم می ده که باعث می شه اصلا به روی خودت نیاری که مسیری که می گفتن یک ربعه شده نیم ساعت. دم فرودگاه که پیاده شدم ساعت ۵:۵۵ بود و من هنوز وقت داشتم!

مدتها بود که سفر هوایی نداشتم و تهران هم خیلی به وسایلم گیر نداده بودن. اما اینجا توی حراست دم در گیر کردم. دستگاه یک شیء فنر مانند گنده توی چمدونم  نشون می داد و یا باید همه اون ساک رو می ریختم بیرون یا اینکه بقیه وسایلم رو رد میکردم و بعد بر می گشتم ساکم  رو می بردم از قسمت آقایون که دستگاه مجهزتری داشت، رد می کردم و دوباره می یومدم خودم از اینور رد میشدم و وسایلم رو از اینجا بر میداشتم و می رفتم ساکم رو از اونور می گرفتم! کلیه این عملیات و توضیحش حدود ۵-۸ دقیقه ای طول کشید و وقتی که بلاخره موفق شدم همه چیز رو تحویل بگیرم ساعت از ۶ دو دقیقه گذشته بود.

وقتی رسیدم به سالن اصلی اولین تابلوی پروازی که دیدم مال شیراز بود با چشم دنبال تابلوی بعدی رفتم : تهران ۶:۰۵ دقیقه! نگران شدم تابلوی دیگه ای نبود. کلا سالن بزرگی نبود و همش سه تا تابلو اونجا بیشتر نبود. ساعت ۶:۰۳ دقیقه بود و در کمتر از ثانیه همه اون احساس خوب و آرامشی که داشتم بهم ریخت!

با وحشت بلیطم رو در آوردم درست بود همون شماره پروازو من انگار تازه داشتم بعد از یک ماه ساعت حرکت بلیط رو نگاه می کردم ۶:05 دقیقه ! با وحشت به سمت gate رفتم، یه آقایی هنوز اونجا بود .من با اضطراب بهش گفتم که بلیطم مال تهرانه و اون آقا گفت پروازبسته شده! جاموندی خانم! دنیا دقیقا اون لحظه روی سرم خراب شد! درحالیکه کاملا می لرزیدم بهش گفتم باید چیکار کنم؟ گفت برو قسمت انتقال ببین اونا چی می گن . من حول رفتم به اون سمتی که نشون داد یه در شیشه ای بود از خانم دم در پرسیدم که انتقال کجاست؟ گفت اون تو! رفتم تو ، توش  دوتا اتاق بود با یک عالمه از این دستگاه های ارتباطی اما کسی اونجا نبود که مسئول باشه! من با ساکم و همه اون بند و بساطم دور خودم می چرخیدم! یه آقاهه که مسافر بود پرسید این پرواز بودی؟گفتم آره ! گفت هنوز نپریده اگه بتونی بری اونور شاید بزارن بری!

از اتاق شیشه ای اومدم بیرون که برم اونور اما مامور نمی زاشت از قسمت ترانزیت رد بشم. از نظر اونا پرواز پریده بود! مستاصل برگشتم همون جا که یکی از مسئول های انتقال که لباسی کاملا شکل خلبان ها پوشیده بود رسید. بهش گفتم من مال این پرواز بودم و اون گفت خانم پرواز همین الان رفت!

تو ۴۵ دقیقه بعد تنها سوالی که من دنبالش می گشتم این بود: من باید چی کار بکنم؟ البته نیم ساعت اولش این سوال رو با اضطراب زیادی از مسئول پرواز مسئول بلیط ، مسئول اطلاعات و بلاخره همین مسئول انتقال می پرسیدم. با همین وضعم زنگ زدم به مامانم اینا که تو راه فرودگاه بودن و بهشون اعلام کردم که من از پرواز جا موندم!

می دونستم که وضعیت بلیط خیلی بده و مردم چند روزه تو لیست انتظارن. همین دیروز توی لنج تو مسیر قشم با یه خانومی آشنا شدیم که میگفت من از ۵ شنبه تا حالا هر شب رفته فرودگاه و منتظر بلیط برای تهرانه! اولین حرفی هم که مسئول انتقال به من زد این بود: توی این وضعیت تو چطوری بلیطت رو ازدست دادی ؟ چرا زودتر  نیومدی؟ و جواب من خیلی توی اون لحظات احمقانه بود : من فکر می کردم که پروازم ساعت 6:30 و من اگه ۶:۰۰ برسم زمان کافی دارم که سوار بشم!

خلاصه مسئول پرواز که احوال پریشان من رو دید بهم اینجوری گفت: ساعت ۱۰:۲۰ یه پروازه و ساعت ۱۱:۳۰ هم هست. برو ببین ساعت ۱۰:۲۰ ماله ماهانه اگه جا داد که با اونا برو وگرنه بیااینجا من بلیطت رو می زارم روی گیت باسیه ساعت ۱۱:۳۰ نفر اول! این خبر باعث شد یکم آروم بگیرم! من به هر حال باید می رفتم تهران چون فردا مرخصیم تموم میشد. سراغ دفتر ماهان رو از اطلاعات گرفتم که خانومه گفت تا ساعت ۸ زودتر نمیان. اونموقعه ساعت ۶:۴۵ بود!

پس من چاره ای نداشتم که برم اونور سالن روی صندلی ها بشینم تا ساعت ۸ ، هرگونه اصرار دوستم که حالا برگرد خونه ما تا دوباره ساعت ۸ بیای اونجا فایده ای نداشت! می ترسیدم که اگه پامو از در فرودگاه بزارم بیرون، دیگه هیچ وقت بلیط گیرم نیاد!

وقتی نشستم روی صندلی وضعیت آدمهایی داشتن که یهو همه زندگیشون رو از دست داده بودن. کاملا مستاصل و از همه جا مونده. در واقع داشت اشکهام جاری می شد که یهو بابام زنگ زد و کلی دلداریم داد که بلیط حتما پیدا می شه و نگران نباشم و باعث شد که حالم بهتر بشه. اما همچنان که تلفن رو قطع کردم داشتم به این فکر می کردم که چقدر من اینجا تنهام که اتفاقات جالبی افتاد.

همون لحظه یه خانومی از دوتا صندلی انورتر ازم پرسید، خانوم چی شده؟ شما چرا انقدر مضطربین؟ با یک قیافه آویزون بهش گفتم از پرواز جا موندم! و این انگار شروع یک معجزه بود. معجزه ای به اسم همدردی یک عالمه آدم. همون موقعه یکی از پشت سرم بهم گفت سلام ، برگشتم دیدم همون خانومیه که دیروز تو قشم باهاش آشنا شدیم. واقعا انقدر از دیدن یه آدم اشنا خوشحال نشده بودم.

خانم نعیمی، همون خانمی که تو قشم دیدیم، با خنده ازم پرسید تو که بلیط داشتی چی شد جا موندی ؟ گفتم ساعتش رو اشتباه دیده بودم! اون خانم بغل دستیم گفت اشکال نداره حالا درست می شه از این اتفاقها زیاد می یوفته و خانم نعیمی بعد از تائید حرفهای ایشون بهم خبر داد که تونسته یه آشنا پیدا کنه و بلیطی برای ساعت ۱۱:۳۰ داره. گفت نگران نباشم و زنگ می زنه یه بلیط دیگه جور میکنه برام. و رفت که زنگ بزنه.

کم کم بقیه فامیل اون خانم شیرازی (بعدا فهمیدم شیرازیه) پیداشون شد همه باهام همدردی می کردن و از خاطره های خودشون میگفتم. شوهر اون خانم رفت برای همه آب میوه گرفت و به زور یکیش رو به خورد من دادن. در همین حین من زنگ زدم به بابا و دوستم که برن ببینن آیا بلیط اتوبوس هست یا نه ، که اگه من تا ۱۱:۳۰ نتونستم با هواپیما برم با اتوبوس برم! در همین حین که داشتم از پشت تلفن با بابا بحث می کردم که اینکارو بکنم یا نه ! یه آقایی از ردیف جلو برگشت گفت خانم من اونجا آشنا دارم بزار برات الان می پرسم و شروع کرد با موبایلش زنگ زدن!

شوهر خانم شیرازیه، خیلی حالت آرومی داشت. بهم گفت خب بیاین با ما برین شیراز، هواپیمایه شیراز خیلی شلوغ نیست جا می ده! بعد از اونجا برید تهران یا اینکه بیاین خونه ما تا کارتون راه بیوفته! خیلی جالب بود اون آدمها اونجا که می خواستن به یک نوعی کمکم بکنن . با تحقیقاتی که دوستم و اون آقا کردن معلوم شد که احتمالا تنها اتوبوس ساعت ۷:۰۰ حرکت کرده و رفته !

خانم نعیمی تا فهمید که می خوام با اتوبوس برم ! سریع گفت نه ! نمی شه خیلی خطرناکه من حتما برات یه بلیط پیدا میکنم. خلاصه تا ساعت ۷:۳۰ که مسافرهای شیراز برن با اونا و خانم نعیمی حرف زدیم ، جوری که من کم کم احساس های بدم از بین رفت . ساعت ۷:۳۰ شیرازی ها خداحافظی کردن و رفتن . و خانم نعیمی هم گفت که اشنا گفته که تا ساعت ۸:۴۵ میاد و یه بلیط رو داره حالا تو ببین اگه اینجا باست کاری نکردن می ریم از اون میگیریم.

و ما تا ساعت ۸:۰۰ اونجا نشستیم و من سر ساعت ۸:۰۰ رفتم سراغ دفتر ماهان. اونجا یه لیست بود با ۳۰ تا لیست و ۴-۵ تا مرد دیگه ! به شدت نا امید از اونحا برگشتم . یه راست دوباره رفتم دفتر انتقال که اونجا قبل از اینکه چیزی بگم ، گفتن برو دفتر حراست بلیطت رو بگیر!

و دفتر حراست به من یه بلیط دادن و وجه یه بلیط کامل رو ازم گرفتن . آقاهه واقعا دلش برام سوخته بود.گفت دختر من دفعه دیگه یک ساعت زودتر بیا توی سالن تا جا نمونی ! خلاصه من خیلی بیشتر خیالم راحت شد و برگشتم پیش خانم نعیمی . مشخص شد که این بلیط انتظاره و تا gate رو باز می کنن باید بریم بلیطمون رو بدیم تا صدامون کنم

برای ساعت ۱۰:۲۰  دقیقه از ساعت ۹:۱۵ تقریبا gate رو باز کرده بودن. من همچنان دلشوره داشتم که نکنه با این بلیط نرم، که خانم نعیمی بهم دلداری می داد که نگران نباش اگه تورو نفرستاد ما میریم اونجا داد و بیداد میکنیم که از این انقدر پول گرفتین مگه می شه نفرستینش!

به این خاطر که من بلیط دستم بود، خانم نعیمی اون بلیطی که آشناش قرار بود بگیره رو رفت به یکی از پسرهایی که پشت باجه توی لیست انتظار بودن داد، قرار شد که اون آقا هم با بلیط ساعت ۱۱:۰۰ بره. با اینکه من خیلی دلم شور می زد اما مسئول قسمت انتقال حواسش به من بود. حدود ساعت ۱۰:۰۰ موقع خوندن بلیط های لیست انتظار بود اول یه خانم رو خوندن بعدش اسم من رو خوند بارم رو تحویل دادم

خیالم راحت شد. از خانم نعیمی تشکر کردم و به سمت سالن ترانزیت حرکت کردم!تا زمانیکه توی هواپیما نشستم و هواپیما شروع به حرکت کردن نکرده بود، احساس آرامش نکردم بعد از اون دیگه انتهای یک سفر لذت بخش بود و من ساعت ۱:۰۰ تهران بودم!

.

پ.ن : می دونم که بعد از مدتی همه اضطراب ها و نگرانیهای اون روز یادم می ره اما چیزی که فکر می کنم هیچ وقت یادم نره محبت و همدلی که اونشب همه آدمهای تو ی فرودگاه با من داشتن ، چیزی که باعث شد یک اتفاق ناگهانی رو تبدیل به یک تجربه دلچسب بکنه !

این بود انشای ما در باره تعطیلات خود را چگونه گزراندید!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
جاوید چهارشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 11:19 http://gamez.ir

سلام

منم الان دلم برات سوخت آخی ..... ولی قسمت مهمشو جا گذاشتی اون فنره چی بود تو کیفت ؟!؟

:-؟

فیروزه چهارشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 22:46

خیلی بامزه بود.یادم باشه منم شیرین کاریمو یه بار که حوصله کردم بنویسم.قسمت مضحک داستان من کلی بیشتره!!!!

علیرضا پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 07:31

خدا را شکر کن که این تجربه رو به دست آوردی . خیلیها باید حالا حالا ها تو صف انتظار باشن تا همچین تجربه ای روکسب کنن .فکرکن ببین چه درسی توشه .مطمئنا یه درسی داره والا محاله همچین اتفاقی همینطور الکی بیوفته .من نظر خودم رو میگم. ایشالله ۱۲۰ سال عمر کنی . ولی به طورحتم روزی میاد که ما هم میریم به خونه اصلی خودمون .بندر عباس خونه تونبود .خونت جایه دیگه است . اینجا (این دنیا)هم خونمون نیست .خونمون خیلی خیلی زیبا تر و راحت تر از اینجاست .منتها چه قدر خوبه اون طرف هم که رفتیم پارتی داشته باشیم و همون مقدار کم سرگردونی که شما تجربه کردی ، ابدا برامون اتفاق نیوفته.نمیخوام در آستانه سال نوحرف از مرگ ومیر به معنی بدش بزنم.فقط خواستم بگم طوری زندگی کنیم که ایجاب کنه خدا برامون کسانی رو بفرسته که در گرفتاریها باعث انبساط خاطرمون باشن نه اینکه به حال خودمون رها باشیم . البته این نظر من بود .ممکنه هزاران درسه دیگه توش باشه که فقط خودت بدونی .ولی سرسری ازش نگذر . حتما درسی داره که به دردت میخوره
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد