چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

پشیمون بودن یا نبودن، مسئله این است!

وقتی دوست آرامش بخش مهری ایم ازم می پرسه که آیا پشیمون شدم یا نه! مطمئنم که جوابش نه! اما سوالی که خودم از خودم می پرسم اینه آیا پشیمون نبودم به معنی خوشحال بودنه؟ نمی دونم!

یک ماه پیش که این پست رو گذوشتم کاری رو شروع کرده بودم که جای پشیمونی برام نمی زاشت . من یک دی بلاخره تونسته بودم مدیر عامل شرکت رو راضی کنم که با استعفای من در یک بهمن موافقت کنه!  چون کار خاصی هم نداشتم دقیقا یعنی که قرار بود بیکار بشم و اونموقع خوشبینانه اش رو که نگاه می کردم ۵ ماهی این بیکاری طول می کشید! با اینحال من کاملا مطمئن بودم که می خوام این کار رو بکنم!

البته که الطاف گسترده خدا شامل حال من خوشخیال شد و تقریبا بیکاری نکشیدم و توی یه شرکت دیگه کار رو  شروع کردم! اتفاقی که اوایل خیلی باعث خوشحالیه من شده بود. هیجان شروع یه کار جدید توی محیط جدید تا هفته ها ادامه داشت. اما حالا که یک ماه از اون اتفاق گذشته دقیقا نمی دونم چه احساسی دارم!

می دونم خوشحالم چون وقتی همون روز اول می رم به عنوان نخودی می شینم توی جلسه کاری اونها ، از اینکه بعد از دوسال این اولین باریه که من هرچی تو یه جلسه کاری می شنوم می دونم چیه ، احساس خوبی دارم از اینکه درباره object  و class و ارث بری و اینا صحبت می کنن احساس می کنم بلاخره جایی هست که من چیزی بلد باشم. از اینکه از همون روز اول بهم نمی گن بشین این کار رو انجام بده و به جاش کلی دفترچه اموزشی می دن که بشین اینارو بخون و تا دو هفته بعدش هی آدمهای مختلف می یان و به من و تمام افراد جدیدی که اومدیمم ، آموزش می دن که این جای سیستم اینجوریه اونجاش اونجوری. از اینکه اونجا بعد ازدو هفته یک میز گنده ال مانند کنار پنجره دارم با یه کمد با دوتا کشو باسیه خودم ، از اینکه اونجا هم ۴تا پارتیشن توی یه سالن بزرگه که همه پارتیشن ها انقدر گنده ان که من هرچقدر برم عقب بازهم به صندلی پشت سریم نمی خورم و هر پارتیشنی باسیه خودش یه پنجره جداگانه داره، خیلی ذوق می کنم!

بعضی چیزها هم اونجا باسم عجیبه! با اینکه سالنش شاید دوبرابر سالن شرکت قبلی باشه اما هیچ کس باسیه صدا کردن داد نمی زنه، کلا انقدر آروم حرف می زنن که تو می مونی که بقیه چطوری این صدا رو می شنون؟ و یا اینکه وقتی آدم با هزار زور و ضرب خودش رو ساعت ۸:۰۴ می رسونه شرکت می بینه تقریبا ۸۰٪ بچه ها اومدن. حتی خیلی هاشون از کرج می یان و تو می مونی انگشت به دهن که اینا کی از خواب پا می شن؟ و یا اینکه وقتی روز اول می رسی اونجا و سر ناهار می شنوی که همه معترضن که چرا هنوز حقوق ندادن؟ و تو اولش فکرمی کنی که زپرشک اینجام مثل شرکت قبلی هر دوماه یکبار می خوان نصف حقوق بدن اما بعدش می فهمی که نه بابا اینهمه قیل و قال عصبانیت باسیه اینه که چرا به جای ۳۱ دی ، الان که ظهر یک بهمنه هنوز حقوق رو ندادن!

و بعد از دو هفته کم کم وقتی از هیجانات روزهای اولت کم می شه ، می بینی یه سری چیزها هم ناراحتت می کنه . اینکه بعد از دو سال که جاتو محکم کرده بودی و شناخته شده بودی، حالا باید دوباره اینجا از صفر صفر شروع کنی ! اینکه از اول قرار نیست بدن کد ها رو تو بنویسی که خب با اونهمه برنامه نویس خفنی که دارن کاملا هم طبیعیه. و تو قراره فقط تست کنی و space اینور اونور کنی .  و یا تویی که حداقل یک سال گذشته رو با همکارهای قبلیت صمیمیت زیادی داشتی و به قول همه هر چی شلوغ بازی و اذیت و آزار تو شرکت بود یه طرفش تو بودی ، حالا صرفا می تونی بشینی یه کنار و جمع اونها رو نگاه کنی که با هم صمیمی هستن و با اینکه خیلی محترم و خون گرمن اما واضحه که تورو جزء خودشون نمی دونن و تو فقط می تونی هی لبخند بزنی و بعضی وقتها در جواب سوالی که سر کنجکاوی از گذشتت می پرسن ، جوابی بدی.

و بعد وقتی کم کم کارها شروع می شه ، می بینی یه سری چیزها اذیتت می کنه، اینکه خب وقتی اونا یه چیزی رو می خوان تو هی دست و پات رو گم می کنی و گیج بازی در میاری و هی اشتباه می کنی . نمی دونی این باسیه اینه که اونها به تو این احساس خنگ بودن رو القا می کنن یا اینکه تو واقعا خنگی یا اینکه سرفا شاید چون هنوز با محیط اخت نشدی. و وقتی که ازت می خوان بر اساس چیزهایی که بهت آموزش داده شده کارهایی رو انجام بدی ، نمی دونی چرا همه چیز از یادت رفته و با اینکه اونموقع خیلی حواست رو جمع کرده بودی الان انگار سر کلاس خواب بودی و هیچی یاد نگرفتی !  

وقتی همه این احساس ها با هم قاطی بشن نتیجه اش می شه یه آدم که تمام مسیر بین سر ویلا تا هفت تیر رو پیاده می ره و با خودش فکر می کنه و آی پاد گوش می ده که آرامش بگیره و به سرش نزنه که فردا صبح سر مطهری یه و پیاده بشه و بره میدون تختی و برگرده به همون جایی که همه می شناختنش و براش احترام قائل بودن اما خیلی کاری رو نکنه که دوست داره! که شاید به قول یکی آسمون همه جا همین رنگه!

 می گن وقتی می خوای تغییری توی زندگیت بدی باید دو مرحله رو رد کنی، مرحله اول زمانیه که شروع می کنی به تغییر ، خوشحالی و انرژیت زیاده و همه چیز خوبه . اما بعد از یک مدت که زندگیت تغییر کرد اونوقته که می خوای برگردی به حالت امن گذشته، اونوقته که می فهمی که مشکلات این تغییر چی بوده و این جاست که باید شروع کنی به تلاش کردن که برنگردی به حالت امن قبلیت و انقدر مقاومت کنی تا این حالت جدید هم بشه حالت امن و بهش عادت کنی . یعنی که دست و پا بزنی! کاری که من دوهفته است دارم تا حدی می کنم یعنی ۸ تا ۵ بعداز ظهر که می رم سر کار بقیه روز رو هم دارم دست و  پا می زنم که آدم باشم! یعنی وقتی باسیه یک هزار کاری که دارم نمی مونه .

همونطور که تو اون پست سوزناک گفتم من به غم و غصه اش فکر نکرده بودم ، حالا تکمیلش می کنم من به غم و غصه و مشکلات و سختیهای بعدش واقعا فکر نکرده بودم! من هیچ وقت فکر نمی کردم که کار آدم انقدر تو زندگی آدم نقش بسزایی رو داره که اگه محل کارت عوض شد کل استایل زندگیت بهم می ریزه.

اما خب راستش حالا که بیشتر فکر می کنم می بینم که شاید خوب شد که من اونموقع که داشتم تصمیم می گرفتم به هیچ کدوم از اینا فکر نکرده بودم. وگرنه شاید تا همین الان هیچ اتفاق جدیدی برام نیوفتاده بود. و هیچ تلاشی رو برای دست و پا زدن و بالا رفتن شروع نکرده بودم!

به هر حال اینو می دونم ، زندگیم داره عوض می شه و من می خوام آدم جدیدی بشم!

...

پ.ن : راستی قالب وبلاگم رو عوض کردم، یکم یه جوریه می دونم! اما خب بدون هیچ دلیل منطقی از این الان خوشم می یاد. شاید فردا اینجوری نباشه نظری دارید بگید مرسی