چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

پوفک و مستر هاید

 هر چند وقت یکبار آقای هاید ِ من تصمیم می گیره که اعلام قدرت بکنه و تقریبا هرکی دوروبر من باشه از حضورش مستفیذ می شه.چون اصلا براش فرقی نمی کنه که چقدر اون آدم به من نزدیک یا دور باشه و کار خودش رو می کنه. از قضا دیروز آقای هاید من به شدت قدرت گرفته بود و فعال بود.

 دیروز آقای هاید به غیر از آقای هاید بودنش به دلایلی تبدیل به یک آتشفشان در حال انفجار شده بود و آماده حمله به هر موجود دوپایی بود که باهاش برخورد می کرد. اما نمی دونم به چه دلیلی توی شرکت با همکاران جدید کوتاه اومده بود و آبروریزی خاصی نکرد. البته به جاش  چندتا از دوستان که به نوعی روی خط بودن متوجه وضعیت قرمزه  شدن. خصوصاً که آقای هاید یه موزیک مورد علاقه هم داره که سر در ۳۶۰ گذوشته بود و دیگه آدم و عالم خبر دار شدن که من چه آقای هاید خطرناکی دارم.  در حالت آن لاین یکی از دوستان که دستی در مشاوره و تغییر وضعیت های خاص به حالت دیگه داره، سعی کرد که کمکی بکنه. اما خب آقای هاید اصلا کوتاه نمی یومد که بزاره من کاری بکنم، بلکه هی حرفهای نامربوط می زد. منم فقط تونستم اون وسطها به دوستمون ندا برسونم که بابا هیچی نگو بیخیال شو. یک وقت دیدی این آقای هاید ما عصبانی شد و کینه تورم به دل گرفت اونوقت حالا حالا ها کوتاه نمی یاد! و دوست ما هم باسیه اینکه خطری در آینده متوجه اش نشه، زد کوچه علی چپ و سعی کرد که با آقای هاید کنار بیاد. اما از اونجا که به هر حال می خواست کمک کنه، در آخرین لحظات که من داشتم خاموش می کردم و مصادف با آف لاین شدنم بود، یواشکی به من اشاره کرد که امروز با این آقای هاید بهتره که یه پیاده روی بری باسش خوبه!

من راستش اولش خیلی جدی نگرفتم، گفتم اینا آقای هاید رو نمی شناسن . تصمیم داشتم، سریع برم خونه تا آدم غریبه کمتری در معرض حمله های آقای هاید قرار بگیره. همین صبحی نزدیک بود، با یکی از این مامورین محترم کنترل نا محسوس تو اتوبان که دوتا تاکسی رو به دلیلی سوار کردن مسافر وسط اتوبان، توقیف کرده بود، دعواش  بشه که باسیه چی تاکسی نگه می داری که مردم نرسن به سر کارشون! حالا هر چی من بگم که بابا این تاکسی ها خلاف کردن! قبول نمی کرد. اما خب چون سر صبح بود و هنوز خواب آلوده صرفا به یکم غر زدن با مسافر بغل دستی راضی شد و کوتاه اومد. حالا من اگه می خواستم بعد از ظهر برم پیاده روی اونم تو این محله شلوغ اطراف محل کار ما، ممکن بود یه کاری دستم بده و به قول معروف حالا خر بیارو باقالی بار کن!

با همین احوال اومدم از در شرکت بیرون و باسیه خودم داشتم حساب می کردم که برم یا نرم که یهو دیدم یکی از این کوچه های اطراف شرکت خلوت تره، منم از ترس آقای هاید پیچیدم توی این کوچه تا از انور برم. کوچه خاصیت جالبی داشت که به صورت ممتد به کوچه بعدی متصل بود. یعنی عین یه خط صاف این کوچه ها همه خیوبونهای بینشون رو قطع می کردن. آقای هاید هم خوشش اومد و یهو اعلام کرد که چون اینجا خلوته می خواد تا ته این کوچه ها بره و همینطور ادامه بده تا ببینه به کجا مرسه. من گفتم بابا من به این جاها آشنا نیستم، ممکنه گم بشیم! ایشون هم فرمودن  تو حرف نزن، من خودم بلدم!

و اینجوری بود که پیاده روی آقای هاید ِ من شروع شد. آقای هاید یه خصوصیت عجیب داره بشدت شکمو و پرخورده و به هیچ عنوان سیرمونی نداره! به خاطر همین در طول مسیر من تقریبا هر دوتا سوپرمارکت یکی، یه چیزی خریدم که ایشون میل کنن.به همین خاطر آقای هاید هم خوشحال، که هم خوردنی های جور واجور می خوره هم در خلوت داره باسیه خودش سلانه سلانه راه میره ، کمتر به زمین و زمان گیر می داد و داشت موسیقی مورد علاقه اش رو گوش می کرد. اما خب از یک مسئله خبر نداشت که پیاده روی هرکسی، حتی آقای هاید رو خسته می کنه و بعد از ۲ ساعت پیاده روی، دیگه آدم توانایی راه رفتن نداره چه برسه به منفجر شدن! و این نکته ای بود که بعد از نیم ساعت نمایان شد!

در حالی که ما داشتیم تو کوچه پس کوچه های پشت شریعتی قدم می زدیم و بادوم زمینی و سرکه می خوردیم. آقای هاید در مقابل یک بوته بزرگ گل یاس که از نرده های یه بیمارستان زده بود بیرون مقاومتش رو از دست داد و من رفتم و اون گلها رو بو کردم! عجب بویی داره و بعدش به بچه گربه ای که سر راهم سبز شد سعی کردم بادوم زمینی با طعم سرکه نمک بدم. البته هیچ گربه عاقلی چنین ترکیبی رو نمی خوره حتی بو هم نمی کنه! اما نکته عچیب اینجا بود که ذاتا آقای هاید از همه نوع حیوانات بدش میاد و فقط دوست داره در مورد روشهای شکنجه دادن اونها فکر کنه اما حتی این بچه گربه رو نترسوند و گذاشت من باهاش حرف بزنم.

 بعد از یک ساعت پیاده روی وقتی تازه رسیده بودیم سر مطهری توی شریعتی، اتفاق بهتری اوفتاد. یکی از دوستهای من زنگ زد و شروع کرد گلایه کردن از مدیر شرکت که باسیه چندر غاز حقوق سرش منت گذاشته و اینجا بود که آقای هاید تا حدی منفجر شد و شروع کرد پشت سر هرچی شرکت خصوصی که حقوق کارمنداشون رو می خورن بد گفتن و خب نیم ساعت این حرفها طول کشید و وقتی من تلفن رو قطع کردم ، آقای هاید از قبل کم انرژی تر شده بود.

 وقتی یک عدد پفک نیک نَک باسشون خریداری شد، دیگه تقریبا آروم شده بود  و  از اینجا به بعد من به راحتی همینطور که توی شریعتی راه می رفتم و پفک می خوردم به آدمهای دورو برم لبخند می زدم. حتی اگه کسی به نظرم جالب می یومد بهش پفک تعارف می کردم و بیشتر از زندگیم لذت می بردم! البته آقای هاید با همه کم انرژی بودنش، بدبینیش رو سر جاش نگه داشته بود و نگذاشت من به هیچ عنوان به هیچ پسر بالاتر از ۷ سالی پفک تعارف کنم اما خب دور از چشم اون لبخند می زدم و از همه انرژی مثبتی که بهم می رسید نهایت استفاده رو می کردم!

 ساعت ۹:۰۰ رسیدم خونه، آقای هاید واقعا تنها انرژی که داشت در حد یک دو کلمه غر زدن بود و رفتن تو رختخواب. و اینطوری بود که یک وضعیت قرمز همراه با گردو غبار فراوان تبدیل به یک روز آروم با پایانی خوش شد!

شاد باشید

پ.ن : تنها گربه ها، بچه ها و پیرمردها هستند که از بسته پفکی که بهشون تعارف می کنی خیلی راحت نمی گزرن و بر می دارن و از همه جالب تر عکس العمل بچه هاست که بدون فکر تنها با دیدن در باز بسته پفکی که سمتشونه، دستشون رو سریع می کنن توی پاکت تا توی مشتهای کوچیکشون پفک بیشتری جا بدن و همیشه فقط دوتا بر می دارن، توی هر مشت یکی !

پ.ن۲: خانم های محترم سعی کنید از این به بعد توی خیابون به اطرافتون بیشتر نگاه کنید شاید یه خانم دیگه داره بهتون لبخند می زنه و می خواد شما باهاش شاد باشین!

نظرات 10 + ارسال نظر
شاذه پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 21:14 http://shazze.blogsky.com

سلام غزل جونم
چه توصیف جالبی! اگه همیشه میشد این وحشی درون رو اینجوری رام کرد خوب بود! ولی وقتی مجبوری خونه بمونی و با همین حال با سه تا بچه سر و کله بزنی اصلاً خوب نیست. از یه طرف ند ای وجدان داره داد می زنه از یه طرف بچه ها، طرف سوم هم جناب هاید که معرف حضورتون هستن!

نقره ای جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 14:30

آقاهای محترم حق ندارن شاد باشن؟ تازه اونا که به همه طرف هم نیگا می کنن!!!

من اگه بهم تعارف کنن بر نمی دارم!!!! اما خودم از اینکارا زیاد می کنم ... مخصوصاً واسه بچه های کوچولو!

به آقای هاید سلام برسون ... بگو به جای بادوم زمینی یه چیز دیگه میل کنن که مجبور نباشن باهاش سرکه بخورن!!!!

جاوید جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 22:47 http://gamez.ir

مال من خانومه هایده ! :)))))))))))))

فیروزه شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 15:20

به جون خودم دفه دیگه بیام آپدیت نکرده باشی،میام جیغ میکشم همین جایی که هستم!!!!!!!!
مراجعه به نظرخواهی نقره ای!

نقره ای شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 22:31

بنویس دیگه تنبل! انگار کرده حالا که یه صفحه پست نوشته .. تا دو ماه نباس بنویسه!!!

*.به پایانه اطلاع رسانی « کامنت دونی » نقره ای خوش آمدید!!!!

فیروزه شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 22:40

حالا نقره ای جون برو خدا رو شکر کن کامنت دونی ات به یه دردی خورد بالاخره!!!!!

نقره ای دوشنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 23:11

همممم!

ebolla سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 13:09

ایووووووووول غزل. من بلاگتو گم کرده بودم. خوشم اومد. باریکلا.

جاوید سه‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 22:03 http://gamez.ir

فکر کنم مسر هاید غزلم هاید کرده !!!!

نقره رنگ چهارشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 19:41

اون مستر هایدی که من می شناسم .. فک کنم غزل رو خورده ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد