چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

رابطه دماغ با جهان

می دونی ما اگه تو یه کشور جهان اولی زندگی میکردیم دیگه هیچ پدر مادری به خودش اجازه نمی داد به یه دختر و پسر ۲۷-۲۸ ساله بگه با کی ازدواج بکن یا با کی ازدواج نکن! اجازه نمی داد  به خودش که به بچش بگه تو نمی فهمی و من می دونم!

اگه تو یه کشور جهان اولی به دنیا اومده بودیم که نرخ تورم نداشت. من الان تو آپارتمان شخصی خودم پشت لب تاپم نشسته بودم و داشتم وبلاگم رو تایپ می کردم و تو ش داستان آخرین سفر تفریحی که با دوستام رفتم رو می نوشتم! خواهرام هرکدوم گالری شخصی خودشون رو داشتن و احتمالا با این استعدادشون هر کدوم تو یه پروژه های آنچنانی کار می کردن و هر شب هم با هم یه درباره یه طرح و نظریه جدید که اومده حرف می زدن! من همچنان یه برنامه نویس معمولی بودم اما ماشین bmw مدل چند سال پیش رو سوار می شدم و خیلی راحت از توی اینترنت باسیه تولد دوستام گل سفارش می دادم و آنلاین خرید می کردم! مامان بابام هم هر کدوم سر همین کارهای بودن که الان هستن! و ما هر چند وقت یکبار دور هم جمع می شدیم و شاید یکی دوتا مونم دوست پسرامونو می یوردیم تا مامان بابا ببینشون! یا اینکه با دختر داییم می رفتیم اینور اونور هر از چند گاهی !

لازم نبود که هر روز هی سر به سایتهای خبری سیاسی دنیا بزنیم تا ببینیم کسی تصمیم گرفته که به ما حمله کنه یا نه! چون ما داشتیم تو یه کشور جهان اولی زندگی میکردیم و بیشترین حد نگرانیم این بود که چرا پاپی ها رو توی جعبه های کوچیک نگه می دارن و ازشون فقط برای تولید مثل استفاده میکنن و چرا یکی ۸ سال از یه سگ نون در میاره اما تا حالا براش اسم نزاشته! شاید من اونموقع طرف دار گروههای حمایت از محیط زیست بودم و با دوچرخه می رفتم سر کار!

می دونی فقط لازم بود یه جای دیگه بدنیا بیایم که من تو سن ۲۷ سالگی انقدر دچار یاس نباشم که دقیقا هیچ غلطی نه تنها برای دوستام بلکه برای خودم و خانوادم نمی تونم بکنم! چون تو کشور های جهان اول آدم ۲۷ ساله ، آدم بالغیه و می تونه خیلی کارا بکنه چون سواد داره و کار داره و خونه داره و ماشین داره و آینده اش تامینه! اونوقت لازم نبود من به این فکر کنم که آیا درسته که هرکسی آدم خوبیه همش خوب می بینه؟ که اگه اعتقاد به اتفاقهای خوب یا جذت نیکی چیز درستیه، پس چرا همه چیز الان دقیقا برای آدمهای خوب چپله است؟ آیا اصلا این همه اعتقاداتی که جهان هستی کمک می کنه و تو بخواه و همه اینها ساخته و پرداخته همون جهان اولیا نیست که شکمشون سیره و سقف شون بالا سرشونه و کارشون سر جاشه و همسرشون به راه که دیگه چیزی ندارن که بهش گیر بدن و اوفتادن دنبال جهان هستی؟ و به کار جهان سومی ها نمی یاد!

می دونی یه آدمی یه بار آرزوی خوبی کرد، وقتی داشتم از یاس می گفتم، گفت امیدوارم که من هیچ وقت به این نقطه ای نرسم که شما رسیدین! چون سه سالی از من کوچیکتره، وقت داره که هر روز دعا کنه که به این جا نرسه ! پس از همین امروز شروع کن به دعا کردن که آرزوهات زودتر از اونی که انتظار داری درست بشه و زودتر از اونی که لازمه بفهمی چرا دنیا اونجوری که تو فکرمی کردی پیش نمی ره!

....

امروز روز مزخرفی بود که حتی کل کل با این بچه های کوچیک پر از انرژی هم بهترش نکرد! اما با غروب خورشید اتفاقات بهتری افتاد! دیدن راحیل که همش در حال به چالش کشیدن آدمه و قهوه خوردن و از اون جالبتر اتفاقی سر زدن به کافه های توی گاندی و دور الکی زدن و بغل کافه شوکا، یدفعه ببینی یه آقای کچل بامزه عین توکا نیستانی نشسته روی چارپایه و داره با چندتا آدم دیگه حرف می زنه! اینکه همیشه دوست داشتی دقیقا یه همچنین جایی توکا نیستانی رو ببینی! بعدم بری و بهش بگی سلام آقای نیستانی من وبلاگتون رو می خونم خیلی خوشم می یاد! و اونم با خنده خنده بگه اا سلام چقدر خوب! بعد سعی کنه باهات مودب باشه و بعد هم که بهش بگی آره من هر دو سه روز یه بار سر می زنم ! بخنده و بگه نه هر روز سر بزن! و تو هم خداحافظی کنی و کلی به خاطر این اتفاق هیجان زده بشی و دوستت بهت بگه واقعا که از هیجان سرخ شدی! و بهش بگی آره خب من آرزوم بود توکا نیستانی رو یه همچنین جایی ببینم! کنار پاتوقش!

و واقعا توکا نیستانی شبیه وبلاگشه! و من کمی تا قسمتی به پسر هایی که باش بودن حسودیم شد! و زندگی باسیه یه چند ساعتی مزخرف بودنش رو گذوشت کنار! و حرفهای جالب انگیزناک راحیل هم کمک شایانی کرد مثل اینکه : اگه آدم مدت زیادی دست تو دماغش نکنه خفه می شه و می میره! پس نتیجه می گیریم که همه آدمهای زنده دست تو دماغشون می کنن!

.....

پ.ن: آرزویی ندارم که آخر ماجرا براتون بکنم! فقط ماه قشنگ بود! و آیا این درسته که تو هرجوری فکر کنی زندگی آخرش کار خودشو می کنه؟ لطفا بگید که درست نیست!

نظرات 12 + ارسال نظر
غزل پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 00:08

قابل توجه دوستا ن کامنت گذار که نگران خورده شدن من بودن! خود زندگی تصمیم گرفته من رو با تمام متعلقاتم قورت بده!

یه جور دیگه اشم اینطوریه که : انقدر زندگی با جدیت گذوشته دنبالم که من وقت ندازم نفس بکشم چه برسه به اینکه فکر کنم که بتونم وبلاگ بنویسم! و فکر کنم بهتره از همین اول جیغهای لازمه رو بکشید!

راحیل پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 00:30

غزل جون ما که فهمیدیم اسم ما بهونه بوده که از توکا بنویسی ولی عیب نداره ما دلمون به همین هم خوشه... همیشه یکی هست یبار تناز یبار توکا دفعه بعد هم مجموعه تن تن و میلو...

شما انقدر باهوش بودی ما خبر نداشتیم! مشکل من نیست که تو دنیا رو اونجوری که دوست داشته باشی می بینی و واقعا هم باسیه نوشتن از توکا احتیاج به بهونه نیست. فقط نمی دونم که تو چرا اصرار داری ثابت کنی دوستی با تو حتما باید بهونه بخواد!

بهادر پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:25

دست تو دماغ کردن همون روش جهان سومیها برای خفه نشدنه،دنیای متمدن راههای بهداشتی و موثرتری پیدا کرده،جهان اولی ها هم اینکارو میکنند،ولی نه از راه 7000 سال پیش.
شما میتونی جلوی یه گله از بوفالو که دارن به سمتت میان با فکر کردن راهی پیدا کنی که مسیر خودت رو بری؟خیلی زرنگ باشی یه جوری از له شدن خودت رو نجات میدی

جاوید پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:20 http://gamez.ir

آه آه اصلا از این نوشتت خوشم نیومد همیشه بد تر از بدم وجود داره !! بعد بعضیا به "من" می گن بد بینی ! ‌الان فکر کن تو افغانستان به دنیا اومده بودی احتمالا الان ۱۸ تا بچه داشتی و به جای وبلاگ نوشتن داشتی کهنه بچه کوچیکه رو می شستی !! جای مدرک تحصیلی که الان داری سواد نداشتی . نون شب نداشتی خودت بخوری بچه هاتم تک تک تلف می شدن ! وقتی می رفتی بیرون حتی دماغتم نباید از زیر چادر بیرون می موند وگرنه احتمالا دارت می زدن ! همسر محترمتم احتمالا تا الان یه عملیات انتحاری انجام داده بود و ترکیده بود و داشت اون دنیا صفا می کرد!و داشتی الان ماه قشنگو نگا می کردی و بزرگترین آرزوت این بود یکم اینور تر تو ایران به دنیا اومده بودی ............

اعصاب نمی ذاری واسه آدم ... الان دلم می خواد با بیل مکانیکی بذارم دنبالت ولی حیف اینجا جهان سومه امکانات نیست !!!!!!!!! :))))))))))

پ.ن: حالا نیای بگی الان افغانستان رو جهان اولی ها گرفتن اونا دارن تو خوشی غلت می زنن !! که خودتونم می دونید اینجوری نیست صد در صد .............

پ.ن ۲: خیلی زیاد نوشتم ولی بنا به مصلحت قسمت های عظیمی شو حذف کردم ...

[ بدون نام ] جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:09

من هم کاملا با جاوید موافقم.همه اون امکاناتی که در اون جهانها گفتی از بین رفتنیه. دنبال چیزی باید باشیم که ماندگار باشه. در ضمن مدرسه برای بچه مدرسه ای یه زندان بیشتر نیست ولی لازمه استفاده از دنیای بیرون واستفاده از این همه تکنولوژی و امکانات بودن توی اون زندونه.
البته زندونها با هم فرق میکنن .بعضی هاش بالا شهره مثل اوین بعضیهاش شورآبادیه ولی به هر حال زندون زندونه. اون کشورهایی که مثال زدی مثل اوین بالا شهرن ولی خیلی مخوفتر از شورآبادن.
آره خانم غزل.... مطمئن باش ایران بهترین جا برای سیر کماله . اینو من با اطمینان میگم که کلی از کشورهای دنیا رو گشتم.شرایط ایران هنوز به نحویه که مثل مدرسه البرز خیلی قدیمی و سخت گیره اما هر کی ازش بیرون بیاد ورود به دانشگاهش قطعیه . دنبال مدرسه های جینگیل مستون نگرد که هیچی بهت یاد نمیدن

راستش من برای مدرسه رفتن یکم دیگه زیادی بزرگ شدم! حتی دیگه تو دکتری هم شرط سنی گذوشتن! آیا لازمه که تا آخر عمرمون تو مدرسه بمونیم؟ !

علیرضا جمعه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:10

ببخشید اسممو نزدم .قبلی من بودم

فیروزه شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 00:14

ببین نقره ای،این غزل خانم با ما بودا!!!!!
پس:جیققققققققققققققققق!!!!
ضمنا این آقای توکا رو هم نمی شناسیم.نمی شد ایشونو لینک می کردین!
بعدشم دلم تنگیده برات.حالا چون زندگی افتاده دنبالت نباید بگپم باهات؟!!!!!

سیم پیچ! شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 00:46 http://چه حالی می ده که قدیما به نقره م

ببین فیروزه ... اتفاقاْ چون گفت سه سال از من کوچیکتره ... پس با من بود!!!
پس : جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغ!!!! (اول من بودم!)
ضمناْ غزل ... اصلاْ تو نق هم بزنی انرژی تولید می کنی! الان یه عالمه حس خوب دارم! هر چند که فردا کله سحر که قراره بیدار شم از دماغم می زنه بیرون!
در ضمن خوشم باشه! گاندی میرن ملت!!!!

علیرضا شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 06:57

دوره ابتدایی این مدرسه برابر با تمام طول عمرمونه.تازه اگه گواهینامه دوره ابتدایی روگرفتیم میریم تو فضایی که تازه دبیرستان شروع میشه .خیلی عجله نکن تا دکترا خیلی خیلی مونده ! برای خلاص شدن از علیت ناگزیریم این راه طولانی روطی کنیم.
اساساخلق شدیم تا به همین نقطه آخر برسیم =کمال

مجید یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 14:50 http://ojanmani.blogspot.com

سلام.
نمیدونم چرا احساس میکنی که تو کشورهای جهان اول ادما با ما فرق دارن یا چرا فکر میکنی اگه کسی تنهایی همسر آینده اش رو انتخاب کنه آدم متمدنیه؟
ولی این و میخوام بگم : چرا ما همیشه نگاه می کنیم به محدودیت هامون؟ به نظرم اگه تواناییها مون رو از قوه به فعل در بیاریم میتونیم زندگی رو دوست داشتنی بکنیم. در ضمن اگه تونستی کتاب بامداد خمار رو بخون و ببین باز هم نظرت در مورد دخالت پدر و مادر در مورد انتخاب همسر عوض میشه یا نه؟ و اگه خواستی جوابمو بدی به ایمیلم بفرست.

شاذه پنج‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 15:21 http://shazze.blogsky.com

هممون گاهی دپ می زنیم اساسی. منم الان حالم گرفته اس. گرچه قلباً با نظر جاوید و مجید موافقم اما چیزی نگم بهتره.

[ بدون نام ] چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 17:54

همون طور که میبینی همه راضین!! پس برو یک کیلو بامداد خمار بخون بعد برو بگو من نباید خودم برای خودم تصمیم بگیرم لطفا برای من تصمیم بگیرید چون بامداد خمار خوندم! و ایضا میتونی برای آموزشهای تکمیلی چند تا سریال ایرانی هم ببینی. خواستی یه سری منابع هست که بعد از خوندنشون ازت انتظار میره بری جلو گشت ارشاد بگی من برای امنیت اخلاقی این کشور مترقی خطرناکم!
برای تادیب هم این جملاتو 13214654684 بار مینویسی تا حساب کار دستت بیاد:
- آرزو بر جوانان عیبه
- 3 از 1 بیشتره و ما متمدن تریم
- تو اگه آپارتمان شخصی نداری به خاطر قیمت مسکن نیست و تو با انتخاب خودت چون می خواستی اقوامت بر کارات نظارت مثبت داشته باشن زندگی با اونها رو برگزیدی (ایضا بامداد خمارو هم خوندی)
- راه رسیدن به کمال به لطف زحمتکشان راهنمایی و رانندگی تو تهران از همه جا خلوت تره.

اگه این متد امر به معروف روت جواب نده متوصل به ابزارهای مقدس دیگه میشیم چون اینطوری عمرا بری بهشت و ما نگرانتیم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد