چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

داستان سیگاری شدن من!

 تا حالا ندیده بودم کسی انقدر سیگار بکشه، اینو بعدا فهمیدم. بعدا که ازش جدا شدم و بهش فکر کردم. البته اصلا یادم نمی یومد که چندتا سیگار کشید، شاید یه بسته شایدم بیشتر! اونموقع اصلا نمی فهمیدم کی سیگارش تموم می شه و کی یکی دیگه روشن می کنه. انقدر طبیعی اینکار و می کرد که اصلا جلب توجه نمی کرد. اما تو ذهنم مونده ، خیلی سیگار می کشید.

آدم سیگاری زیاد دیدم. همشونو وقتی می بینی دلت می خواد بری و بشینی بهشون بگی ببین نکن، بده ، هزارتا ضرر داره، اما وقتی اونو دیدم که سیگار می کشه ، انگار هیچ ضرری کارش نداشت. انقدر راحت سیگار می کشید که فکر می کردی خب باید بکشه دیگه ، کار بدی که نیست! کلا یادت می رفت که سیگار کشیدن بده، انگار سیگار جزئی از لباسشه، آدم که بدون لباس نمی شه!

بعدها که بهش فکر می کردم، ازکل اون مدت زمانی که باهم بودیم، از همه جاهایی که رفتیم، پررنگ ترین صحنه برام صحنه هایین که نشسته و کجکی داره سیگار می کشه، یعنی در واقع اون صاف نشسته پشت میز و داره سیگار می کشه، اما خود تصویر تو ذهن من کجه ، مدل این فیلم هنری ها که همه چیز یه شکل دیگه است!

یادمه که خیلی عمیق سیگار می کشید. و همین حالتش بود که من رو تحریک کرد که چند روز بعد برم و یه دونه سیگار بخرم و تو اتوبان بکشم تا بفهمم که چی توی این سیگاره که این انقدر با لذت دودش می کنه می فرسته تو هوا!

خب سیگار اول هیچ احساسی به غیر از مزه تلخ دود بهم نداد! خیلی ناشیانه کشیده بودم و حتی درست هم دستم نگرفتم. اما می خواستم بفهمم ! پس دفعه بعد توی یه جمع که چندتا سیگاری حضور داشتن یه دوتا نخ دیگه کشیدم! بازهم همون احساس های قبلی بود! و من هنوز هم ناشی بودم، انقدر که حتی چندتا از کوچولوهای سیگاری جمع نحوه ی سیگار دست گرفتنم و خالی کردن سرش رو توی جاسیگاری مسخره میکردن! اما خب من باز هم می خواستم بفهمم! و اینجوری بود که ادامه می دادم!

کم کم از این حس خوشم اومد، یعنی سیگار کشیدن احساس خوبی بهم می داد. هر وقت خیلی عصبانی بودم یا حوصله نداشتم یا حتی وقتی که خیلی سر کیف بودم، دوست داشتم سیگار بکشم! از استیلش خوشم می یومد اینکه بزارمش بین دوتا انگشتهام و بکشمش تو و سعی کنم که دودش رو نگه دارم تا احساسش کنم و بعدش پوففف دودش رو بدم بیرون!

الان چند وقته که دارم تمرین می کنم از توی دماغم هم دود رو بدم بیرون! هنوز نمی شه گفت که حرفه ای شدم ، مواظبم که بیش از اندازه نکشم که زیادی عادت کنم ! اما خب همیشه هم نمی شه جلوش رو گرفت....

 ....

خب قبل از اینکه بخواین روی اون لینک پایین کلیک کنید و احساستون رو از سیگاری شدن من بنویسید یا اینکه صفحه رو ببندید و با خودتون فکر کنید که چرا! خواستم بگم این در واقع پیش بینی بود از اون چیزی که می تونست اتفاق بیوفته! یا چیزی که چند نفری فکر می کنن اتفاق افتاده! اینکه من از با آدمی آشنا بشم که خیلی سیگار می کشه و به واسطه اون سیگاری بشم!

اما خب نکته ای که دوستان توجه نکردن شاید، توانایی تصمیم گرفتن هر آدمیه! اینکه شاید آدم تحت تاثیر آدمها و یا موقعیتها باشه و کاری رو انجام بده اما در نهایت خود فرده که تصمیم می گیره که می خواد ادامه بده یا نه!

در مورد من هم همینطور بود. یعنی می شه گفت که من رفتم سیگار رو امتحان کردم و به این نتیجه رسیدم که نمی خوام ادامه اش بدم! دلایل متفاوتی هم برای این تصمیم خودم دارم. اما این تصمیم ربطی به این نداره که بگم از سیگار خوشم نمی یاد! یا اینکه با آدمهای سیگاری مشکلی دارم! در واقع اینه که خیلی هم از سیگار خوشم می یاد اما می دونم که فعلا برای من مفید نیست!

چند وقت پیش یه فیلمی دیدم به اسم mylife without me! که درباره دختری بود که می فهمه تا دوهفته دیگه بیشتر زنده نیست! یکی از کارهایی که می نویسه که باید حتما انجام بده اینه که هرچقدر می تونه سیگار بکشه! شاید من هم یه زمانی به این نتیجه رسیدم!

پس فعلا نگران سیگاری شدن من نباشید!

خوش بگذره

نظرات 6 + ارسال نظر
نقره منش یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 01:17

سیگار بده!!!!!

اااااِ ! خوب شد گفتی نمی دونستم!

[ بدون نام ] یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:53

ما نیز به چند پاکت وینستون لایت قناعت کردیم و الباقی مث شما!
یک بار کلی کیف کردیم که سیگارمونو گرفتن که باهاش سیگارشونو روشن کنن!
زیپو هم دوست داشتیم ولی پول نداشتیم بخریم کبریت میزدیم!
یکی از صحنه هایی که میتونه موجب از دست رفتن و شوریدگی من بشه اینه که یه دختر جلوی من سیگارشو با یه زیپوی صورتی PlayBoy روشن کنه!

می گم من شما رو جایی ندیدم؟ بنظر آشنا می یای!

یک دوست یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 13:04

می شه دقیقا اسم دوست ناباب رو ذکر کنید که اینطور شما را از راه به در کرده اند؟

والا جناب! شما که خودت تحت یک نام کاملا مستعار کامنت می زاری! چرا انتظار داری من اسم دوستام رو که به قول شما من رو از راه به در کرده بیارم! بعدشم! متن رو کامل نخوندی مثل اینکه ، نوشته ام آخرش که این صرفا یه تصویره از اون چیزی که تو ذهن آدمهای دوروبرم بود! اما در واقع شاید ریشه علاقه من به سیگار و یا کلا دودی جات به زمان شرلوک هلمز برگرده! اون موقع ها که می شست و همش پیپ می کشید و کشف می کرد ! مدتها با هم دمخور بودیم آخه!

علیرضا دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 07:58

راستش خوشحالم که یکی دیگه از آشنایانم ترک سیگار کرده .ممکنه شمانفر چهلم پنجاهم باشید که من میشناسم.تبریک میگم وامیدوارم از این استعداد سرشارتان در جهت های مثبت استفاده کنید نه در جهت دودیجات.

والا اگه ۴-۵ تا نخ سیگاری که ما در عرض یک سال گذشته کشیدیم ما رو وارد حیطه سیگاری جماعت کرده! خب شما هم از ترک سیگار ما خوشحال باش! ما هم خوشحالیم که شما خوشحالید:)

گلناز چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:09

شاید من اگه خیلی از دوستام بهم راجع به دوست سیگاریشون میگفتن ته دلم نگرانشون میشدم که نکنه رو این دوست من تاثیر بذاره،ولی راجع به تو اصلآ این نگرانی رو ندارم.
تو محتاط تر و خوش فکر تر از اونی که بخوای اینجوری تحت تاثیر قرار بگیری

والا ما که هر دفعه که شما قدم رنجه می فرمایید و اینجا نظر می دین، بسیار خوشحال می شیم! چه برسه به زمانهایی که انقدرم از ما تعریف می کنید! بسیار بسیار بسیار چاکریم!

آریانا جمعه 30 دی‌ماه سال 1401 ساعت 10:28

من همیشه از سیگار و آدم های سیگاری متنفر بودم ... ولی یه روز خواستم امتحانش کنم و بفهمم که اون چرا این قدر سیگار میکشه... بابام همیشه وقتی خونه بود داشت سیگارش رو میکشید و از پنجره بیرون رو نگاه میکرد ... انگار که تمام خستگی هاش رو با دود سیگارش بیرون میده ... من عاشق بابام بودم ... برای همین میخواستم بدونم چه حسی داره .. وقتی اولین بار کشیدم ، بدم آمد ... ولی بازم امتحانش کردم ... الان نزدیک به چهار سال شده ... دیگه مثل اون موقع ها نه بابام رو دوست دارم نه از سیگار بدم میاد ... انگار که منم مثل اون شدم ... گاهی مثل اون می‌شینم و با نگاه کردن به آسمون دود سیگارم رو میدم بیرون ... من غم هام رو خالی نمیکنم با این کار در اصل دارم فقط تلاش میکنم که فکر هام رو جمع کنم و برای چند دقیقه ای از مشکلاتم فرار کنم ... نمی‌دونم اونم این حس رو داشت وقتی سیگار می‌کشید یا نه ... شاید عجیب باشه که منی که این قدر عاشق بابام بودم چه جوری می‌تونه این قدر واسم بی اهمیت بشه ... اون باعث خیلی چیز ها شد ... شاید باعثه این آدمی که هستم هم کمک اون باشه ... (میخواستم یه سوال ازتون بپرسم ... به نظرتون من چند ساله به نظر میام؟)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد