چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

برای خالی نبودن عریضه!

دلم وبلاگ نوشتن میخواد! به طرز فجیعی ، دلم می خواد که دوباره بشم همون آدمی که تو وبلاگش از احساسات شخصیش نسبت به دورو برش می نویسه و هیچ حرف خاصی نمی زنه، وقتی که همینطور الکی تو خیابون راه می ره با ماه و خورشید و پرنده و درخت و بچه کوچولو ها حرف می زنه و می یاد همه رو عینا اینجا می نویسه تا بقیه بدونن و هیچی هم نکته آموزشی چیزی توی حرفهاش نیست!

یکی از دلایلی که وبلاگ نمی نویسم در حال حاضر بعد از قاطی پاطی شدن زمان زندگیم اینه که هفته پیش کسی که حرفش برام خیلی مهمه بهم گفت سعی کنید تو وبلاگ هاتون به جای زندگی روزانه تون ، حرف های جدید بنویسید! من با این حرف موافق نیستم در ظاهر اما خب اون آدم حرفش خیلی درست حسابی تر از فکر های منه و من stop شدم! و این حرف من رو رسوند به حرف یکی از دوستان کوچیکتر از خودم که همیشه تاکید داره که نمی خواد وبلاگ بنویسه چون وبلاگ نوشتن یعنی که تو انقدر تو دنیای واقعی تنها شدی که دیگه کسی رو نداری باش درد و دل کنی و انوقت می یای تو دنیای مجازی حرفهاتون باسیه آدمهای مجازی می زنی! می گه خدا کنه من هیچ وقت انقدر تنها نشم! با اینم مخالف بودم که من به این دلیل وبلاگ می نویسم اما خب بازهم الان می گم ممکنه فکرم درست نباشه!

به هر حال الان با تمام علاقه ام به وبلاگ نوشتم ، دچار وسواس فکری شدم و نمی تونم بنویسم! اینارم الان صرفا به خاطر دردو دل می گم چون تو دنیای مجازی غرق شدم! و بازهم شاید به قول یکی دیگه این حرفها همش بهونه است باسیه اینکه شما ها بیان و همش هی دوباره از من تعریف کنید و بگید واییی نه غزل تو فوق العاده ای! بعد هم من اعتماد به نفسی که ندارم رو به هم برگردونید! و من دوباره هممه اون روز مرگی ها رو شروع کنم!

به هر حال!

پست قبل جالب بود از این لحاظ که من از روی عصبانیت یه چیزی نوشتم و بعد کامنتهای جالبی گرفت! با بهادر موافقم! البته حرف اصلی که تو کامنت ها ننوشت و من باش بیشتر موافقم این بود که ما جهان سومی ها همش تو رویاهامون و ایده آل های فوق العاده بالامون زندگی می کنیم! زندگی من تصور کرده بودم صرفا تو فیلم ها قابل بازسازیه و شاید اصلا زندگی واقعی آدمهای جهان اول نباشه! قطعا یه دختره ۲۷ ساله تو جهان اول از ۱۷-۱۸ سالگی کار کرده تو جامعه خشن تری زندگی کرده و بزرگ شده. نه مثل من تا سن ۲۴ سالگی زیر بالا و پر پدر مادرش بوده و تنها کار مفیدی که کرده درس خوندن بوده! این حرف درستیه، با حرف این دوست آخرمون هم که هیچ نام و نشونی از خودش به جا نزاشته هم موافقم به خصوص این قسمتش که آپارتمان شخصی نداشتن من به دلیل انتخاب من تو موندن کنار خانواده و تصمیم گرفتن اونها برای منه!!!

اما می رسیم به قسمت نظریه های مخالف! از همه جالب تر اون جناب بامداد خمار بود، اگه واقعا کتاب رو خوندی، من تو سن راهنمایی خوندمش و می تونم بگم اولین و تنها کتاب ایرانی جالبی بود که خوندم! بقیه کپی بدی بود از این یکی ! باید تا جایی که یادم باشه شخصیت دختر اون کتاب زیر ۱۸ سال سن داره یا یه چیزی همین هول و هوش! همین الانشم اگه یه دختر ۱۸ ساله بیاد به من بگه می خوام ازدواج کنم سعی می کنم منصرفش کنم! چه به رسه به اون دوره که این دختر خانم اولین پسر غیر فامیلی که می بینه همین آقای نجاره! و خب خیلی هم منطقیه که دختری که به قول معروف آفتاب مهتاب ندیده است و تا حالا کسی هم رسما بهش نگفته وای چشمهات چقدر عین چشمهای آهوه ، باید تو اون سن حساس دل به اولین آدمی ببنده که می گه من عاشقشم!  نه مثل دخترهای امروزی که خب اطلاعاتشون زیاده تره چون حداقل حداقلش مدرسه می رن و چهارتا آدم می بینن که اطلاعات کافی درباره همه چیز دارن!

در نهایتش هم من دارم درباره دخترهای تو رنج سنی ۲۵-۲۷ سال حرف می زنم که تو همه جای دنیای متمدن به عنوان رنج سنی آدمهای قانونی و مستقل شناخته می شن! و من به این می گم دنیای متمدن چون فردیت آدمها معنی و مفهوم داره و مثل دنیای غیر متمدن قبیله ای زندگی نمی کنن! که خانواده و تصمیمش و خواستش انقدر مهم باشه که فرد رو ببلعه و خواستش و تصمیمش اصلا مهم نباشه! این از لحاظ من یعنی تمدن، یا حداقل قسمتی از تمدن!

خب! حالا چون که من نمی نویسم فعلا اما خب این دوست تمام فیلسوفه ما می نویسه چه بهتر. همین جناب بهادر خان رو میگم! نظریه های جالبی داره خیلی به درد همه می خوره بخونیدش!

خب دیگه نصیحت دیگه ای ندارم! اینم عکس وضعیت منه در حال حاضر ;)