اینو بخونید ، باستون خوبه !
می یام بیرون که یه هوایی بخورم ، همه می گن اینجا که بیابونه هواش خوبه ،منم از سر لجبازی با همه مخالفت می کنم و می گه نه، اله ، جینبله ! اما حالا دیگه کوتاه اومدم ،خسته شدم از لجبازی ، می گم آره بابا هوا عالیه ، اینجا بهشته ، منظره اش خداست! می یام که از اینهمه باحالی استفاده کنم ، می بینم که بعله دارن ، بیابون رو شهر می کنن ، زمین خالی دیدن دارن می سازن ، اون دشت سرسبز رو یه سری گوسفند ریختن که علفهاشو بخورن از اونور هم دارن کرور کرور خاک می ریزن ، اینم از بهشتشون ، فکر کنم خدا هم از دست اینا بهشت ول کنه بره مریخ !
همکارم می گه از وقتی کامپیوترش رو عوض کرده ،چشماش می سوزه ، آخه این همکارم اومده نشسته پشت کامپیوتر اون یکی همکارم ، حالا می گه اون همکارمون دلش شیکسته باعث شده که این همکار مون هر روز چشماش درد بگیره ، می گه می خواد فردا زنگ بزنه به معاون پروژه و بگه که این کامپیوتر آقای فلانی (همون همکارمون) ویروس داره و من فکر می کنم که هه! ویروسی که از کامپیوتر به انسان منتقل می شه و همکار کوچیکمون می خنده می گه از آقای فلانی بعید نیست و من فکر می کنم آقای فلانی خوشحال می شه اگه بفهمه یک چنین توانایی هایی براش در نظر می گیرن!
تو مینیبوس به سمت مترو یکم می خوابم در حالیکه یک سری از این پسرک های دانشجو ، دارن پشت سرم در مورد امتحان آمارشون همش وز وز می کنن !
قبل از اینکه برم زیر زمین ، می رم و عقده خوراکی هایی که دست همه این جنیگول دانشجوها می دیدم رو خالی می کنم ، می رم از یه بوفه ای که اون بغل هست و قبلا کشف کردم ، یه بستنی می خرم و برای اولین بار در عمرم ، 200 متر زیر زمین می شینم و بستنی می خورم ، البته به بستنی هه ، خیانت می کنم و همشو نمی خورم ، فکر کنم دلش می خواست که یکی بخرتش که همشو بخوره !
توی قطار زیر زمینی گیر سه تا از این دخترهای خودخواه می یوفتیم ، مجبورمون می کنن که هوا نداشته باشیم ، زنگ می زنه به راننده می گن ، هواکش رو خاموش کن ! نمی فهمه اینجا 200 متر زیر زمینه و خود به خود هوا نداره ، به نظرش سرده. بعدشم مجبورمون می کنن که آهنگ بلندشون رو گوش بدیم و ژست احمقانشون رو که نشستن و دارن طراحی می کنن! اگه همکارم اینا رو بشنوه می گه سخت نگیر زندگی رو ، منم فکر می کنم خسته شدم از حرفهای تکراری و اون می گه باشه شعار نمی دم ! قهر می کنه و من فکر می کنم که نه من منظورم این نبود ، دوست بودیم و اون می گه از آدمهای منفی خوشم نمی یاد ، آدم بهتره مثبت باشه و من داد می زنم ، من منفی نیستم ، فقط می خوام زندگی کنم ! ... سخت نگیر .
تو ایستگاه بعد ی یه خانوم جنبان می یاد ساف می شینه بغل دست من ، کیپ من ، مشکلش اینه که هر سه دقیقه یکبار به یه بهونه ای تکون می خوره و نمی زاره که بخوابم ، سرم و می زارم رو کیفم و تا یکم خوابم می بره ، شتلق دستش می خوره به دستم یا موبایلش بر می داره یا دفتر دستکش رو بهم می زنه ! منم همچنان سعی می کنم که کتکش نزنم !
تو یکی از این ایستگاه های شلوغ یک دسته از این دخترک های شلوغ خندان می یان تو ، از اول با خنده و جیغ و ویغ .توشون همه جور تیپی هست از چادری تا مانتو کوتاه و باهم دوستن و من می بینم که چقدر شبیه من و دوستای قبلیمم ، انگار که آدمها هی تکرار می شن ، هی تکرار می شن ! اگه اون یکی همکارم ، همون آقای فلانی اینجا بود الان می گفت فلسفه نباف این فقط یه سیگناله همین و من فکر می کردم باشه اما می گفتم که ببین خیلی دلم می خواد الان با یکی همش فلسفه و سبسطه بازی کنم دلم می خواد یکی حوصله داشت و می شستیم یکدور زمین و زمان رو بهم می دوختیم ، اما دیگه هیچکی وقت نداره ، حتی دیگه کافی شاپها هم ساعت 9:30 می بندن و هیچ جا نیست که بشه یکم فلسفه بازی کرد!
موبایلم به هیچ دردی نمی خوره ، فقط سیگنال الکتریکی می گیره و باعث می شه که تو گوشی هدفونم همش صدای جیغز جیغز بیاد ، همین ! فکر کنم می تونم یه مدت بندازمش دور ، موبایلی که دلیلی برای زنگ خوردن نداشته باشه و ساعتها کل صفحه اش اون عکس صورتی باشه که داره جیغ می زنه ، همون باید انداختش دور ! زندگیه دیگه میگزره ، گهی پشت به زین و بازم گهی همون پشت به زین !
به کفشام نگاه می کنم ، یاد کفشهای حاجی فیروز می یوفتم و یاد دوست چندین و چند سالم که دیروز با دیدن کفشهای اسپرت سفیدم ، داغ دلش تازه شد و بهم گفت که همیشه این شکلی بگرد و اونا چیه که می پوشی و من فکر کردم که چیه خوب مگه ، پوشیدن اینا سخته ! مراقبت می خواد خانومی می خواد ! و اون میگه اونجوری بگردی شوهر گیرت نمی یاد خب ! منم این دفعه دارم واقعا به رابطه کفش اسپرت و شوهر فکر می کنم که یه دختر خوشتیپ با کفشهای اسپرت می بینم روبروم ، مو های که هایلایت شده و فکر می کنم حتما بره بیرون شوهر گیرش می یاد!
تو اتوبوس برگشت یه دل سیر می خوابم ، حتی زیر لب آهنگ هم زمزمه می کنم ویادم می یاد که صبح یه پسر قد بلند دیدم با موهای لختی که دقیقا رنگ خورشید بود ، با یه کوله پشتی و یه جفت صندل ورزشی ، اومده بود توریست گردی و من همینطور که پشت سرش راه می رفتم به این فکر می کردم که دنیا اینجوری که این زندگی می کنه ، چه شکلیه؟ و حالا دارم نقشه فرار رو می کشم !
می خوابم وساعت ذهنم دقیقا دوتا ایستگاه قبل از خونه من و از خواب بیدار می کنه ، حالا مغزم خالی شده و کریس دبرگ که می خونه !
راستی اینم بگم که این پست اصلا به درد خوندن نمی خورد نه داستان بود نه سر و ته داشت نه اطلاعاتی بهتون اضافه می کرد نه چیزی رو نقد می کرد ، فقط من داشتم مغزم رو می ریختم بیرون و شمام گول خوردین ! حالا هم خوشم می یاد که هی شماره این پایین زیاد بشه ، تازه بازم طولانیه ! من برم شام بخورم !