یکی مونده به آخر ماجرای خواستگاری مش ملالدوله !
خب اینم از این ، راستی حتما اول اینو بخونید قبلش ، چون این از ادامشه و وسط ماجراست !

بعد از صف آرایی درست و حسابی که جلوی حریف انجام داده بودن، حالا همگی ردیف نشسته بودن روبروی ردیف دشمن،(ببخشید خانواده عروس!) و هر دو طرف داشتن همدیگر رو بِروبِر نگاه می کردند. البته به غیر از مش ملالدوله و دختر آقای فلانی که هر دو گل های قالی رو نگاه می کردند!
عوض مش ملالدوله ، ننه قربون که از خونه عینک دورشو زده بود که خوب ببینه ، یه دل سیر سرتا پای دختر آقای فلانی رو حسابی بازرسی کرد، یعنی یکذره دیگه بیشتر طول داده بود، دختر بدبخت به طور کامل آب شده بود رفته بود توی زمین ! تا همینجاشم یه چند قطره بیشتر ازش نمونده بود که ننه قربون رضایت داد و چشم ازش برداشت تا دل سیر یه نگاهی هم به دورو اطراف خونه و امکانات حریف بندازه !
در همین حین هم ، همسایه سه تا دیوار اونورتر با دوست دوست عروسشون که دختر دایی ناتنی حریف بود، حرفهای سرگرم کننده و مجلس گرم کن مورد نظر رو ردوبدل کرده بودن (یعنی راستش کل دلیل آوردن این همسایه سه تا دیوار انورتر هم باسیه همین جریان بود و گرنه ننه قربون همچی دل خوشیم ازش نداشت!) همچی یذره که مجلس آب پز و آماده شد ،یه سکوتی کل مجلس و در برگرفت تا یکی از طرف مقابل سکوت و شکست و اصل ماجرا یا همون قسمت بازجویی (ببخشید خواستگاری )رو شروع کرد و جناب مش ملالدوله رو خطاب قرار داد که ، خوب آقازاده ! چی کارن و کجا درس خوندن و چیو چیو چی.
مش ملالدوله هم که این قسمت وخوب بلد بود ، از روی رزومه ای که ننه قربون با صلاحدید دوستاش درست کرده بودن ، مشخصات کامل خودش رو از حفظ از اول تا آخر با نطقی رسا اعلام کرد که کل سر تا پای جریان این بود که : آقا من از دانشگاه دورقوز آباد رشته روانشناسیه نحوه مطالعه در کتابخانه ، فارغ التحصیلم و الان به کمک دوستان و درو همسایه تو یه شرکت خصوصی کار کامپیوتری می کنم ! بعد از اینکه یک نفس همه اینارو گفت ، همه یه سری تکون دادن که بعله و یسری حرفهایی از وضع کار و کامپیوتر و بیل گیتس و اینا ردو بدل شد . دوباره یه آنتراکی دادن و بعدش نوبت یکی از جبهه مش ملالدوله بو د که مادر عروس رو خطاب قرار بده که خب دختر خانم شما چیکار می کنن! (نه اینکه خود عروس نصفش آب شده بود، دیده نمی شد که از خودش سوال کنن برای همین از مامانش پرسیدن! )
خلاصه اونام یک لیست بلند بالا از حسنات فنی و غیر فنی خانه داری و گل دوزی و تحصیلات عالیه و چیو چیو چیه عروس خانم اعلام کردن که بَه بَه و چَه چَه جماعت رو به همراه داشت .
یکم بعدش هم ،میوه و شیرینی های نصفشون رو خوردن و چون دیگه حرف زیادی برای جلسه معارفه نمونده بود و همه همدیگر رو خوب شناخته بودن ! با سلام و صلوات همونطوری قطار مانند ،اومدن بیرون ! البته آقای فلانی هم کلی تحویلشون گرفت و تا دم در اومد بدرقشون !
بیرون دم در ، مش ملالدوله که سرو گردنش از بس پایین بود ، درد گرفته بود ، میخواست یک کش و قوس حسابی برای باز شدن دست و پاش به خودش بده که دوست سمت چپ ننه قربون سریع متوجه شد و با ایما و اشاره حرکت دهن و لب گزیدن ، حالیش کرد که نه بده ! باباهه هنوز داره نگاهمون می کنه . در نتیجه مش ملالدوله مجبور شد کجکی بشینه تو فرقون !
توی راه برگشت ننه قربون مطلقا حرفی نمی زد و مش ملالدوله داشت به این فکر می کرد که احتمالا شامی نخواهند داشت و باید با یه نیمرویی چیزی سر خودشو گرم کنه که یهو همسایه سه تا دیوار اونورترشون ، بی مقدمه پرسید که :"خب نظرتون چی بود ؟ خوشتون اومد؟ دختر خوبیه ، خانواده خیلی خوبی داره !!" و چون کسی بهش جوابی نداد ، مش ملالدوله به این نتیجه رسید که با اونه ، زیر چشمی ننه قربون رو دید که ثمٌ بکم روبروش رو نگاه می کرد و در نتیجه مِن و منی کرد و گفت : "خوب بله ! خانواده خوبی بودن !" و بعدش به این فکر کرد که نمی تونه نظری درباره دختر بده و چیز خاصی ازش دستگیرش نشده بود ، فقط اینکه احتمالا باید دست پختش خوب باشه و چون دیگه داشت فکر می کرد، جواب خانم همسایه رو بیشتر نداد و اونم که دید جو سنگینه ، ادامه نداد!

خب . این از قسمت یکی مونده به آخر ، این دفعه به سبک شاذه عزیز ، داستان دنباله دار می نویسم ! حالا هیجان داشته باشید چون یک مرحله خواستگاری هنوز مونده و اونم اینکه حالا خانواده داماد چی جواب بده !! فردا می نویسمش !
خوش بگذره ! راستی اینو فقط به خاطر بدهکاری که به این خانم نویسنده دارم نوشتم وگرنه که فعلا حوصله هیچ نوع موجود مذکری رو ندارم چه برسه از نوع نصف و نیمش !