بازی بازی ، منم بازی !
خب ، من از بازی خوشم می یاد این یک ! دو اینکه کلا از اینکه دعوت بشم هم خوشم می یاد ! اما سه اش اینه که معمولا کارهایی که خوشم می یاد اما فکر می کنم خطرناکه رو انجام نمی دم ! با همه این احوال این بازی رو به دعوت این کودک شاعر ، بازی می کنم و یه لیست از آدمهای تاثیر گذار تو زندگیم رو می گم.  بعد از سه روز فکر کردن این لیست دیگه خلاصه ترین حالتهشه:

1- بابام : راستش وقتی داشتم تاریخچه این بازی رو تو وبلاگهای مختلف نگاه می کردم ، دیدم شماره یک مال همه اینه و همه توش یه صحبتی از مامان هم داشتن ! دیدم خیلی دیگه داره مرد سالاری می شه به خصوص که من هم اول همین گزینه به ذهنم رسید و بعد خیلی فکر کردم که نقش مامانم ، برای من که یه دخترم کجاست ؟ ؟ و بعد از مدتی به یک نتیجه ترکیبی رسیدم که مطمئنم همه اگه بیشتر فکر می کردن ، به همین نتیجه می رسیدن به همین خاطر گزینه اول رو اینطوری تصحیح می کنم : بابا و مامانم : خب اول از همه از مامانم یاد گرفتم که خیلی راحت با آدمها ارتباط برقرا کنم و نتیجه اش این شد که همیشه طیف مختلفی از آدمها با سلیقه های متناقض تو دایره زندگیم وجود داشتن در کنارش از بابام یادگرفتم که آدمها رو چه جوری بشناسم و دنیا رو از دید اونها هم نگاه کنم . از هر دو باهم یک زندگی فرهنگی رو به ارث بردم از بچگی با نوار و کتاب های عکس دار و کیهان بچه ها آشنا شدم ، تا جاییکه که نوار آهنگ به اسم خودم هنوز تو خونه دارم ! بزرگ تر که شدم تاثیر بابام تو زندگی این بود که با داستان خوندن رو ابرا سیر کنم و کتابهای گنده تر از هیکلم رو یواشکی لای کتاب درسیم بخونم . ازش ولخرجی رو یاد گرفتم در حالیکه از مامانم بشدت مستقل بودن رو یاد گرفتم اینکه یه زن می تونه هر کاری رو انجام بده ! با بابام شناختم بیشتر می شد از هر چیزی که دوروبرمه ، سیاست و تاریخ و فرهنگ و فلسفه و شعر و داستان و... هنوز هم تفریحات مورد علاقه دوتایمون تعریف کتابهایی که خریدیم و خوندیم و با مامانم دوستی رو یاد گرفتم و هنوز هم دردو دل کردن باهاش بهترین کار دنیاست ، با اینکه انقدر متاسفانه بزرگ شدم که دیگه عقلم نمی رسه چه جوری درست برخورد کنم !

2- مونا خزعل : معلم ادبیات کلاس دوم و سوم دبیرستان . باهاش عرفان رو دیمی شناختم و به حافظ معتقد شدم . معلومات فوق العاده ای داشت و همیشه آرزو داشتم کنارش یک عالمه اطلاعات جدیدتر یاد بگیرم و بعد از 10 سال این اتفاق دوباره افتاد خوشحالم که پیداش کردم دوباره !

3- حافظ : یه جور قرآن به زبان فارسیه برای من ، انگار زنده می دونه داری چی کار می کنی و باید چی بگه ! در بدترین شرایط زندگی آرامش خیلی خوبی برام می یاره . بهم یاد داد باید صبر کنم ، باید فکر کنم ، باید عاشق باشم ،باید دعا بکنم و باید قرآن بخونم !

4- قرآن : ترجمه فارسیش رو خوندم و حتی تمومش هم نکردم ، اما ازش یاد گرفتم که باید کمک کنم ، باید دروغ نگم و باید غیبت نکنم ! می دونم که خیلی چیزهایی دیگه هم برای یاد گرفتن داره ، اما من هنوز آماده نیستم !

5- شریعتی : دوتا کتاب ازش خوندم و خیلی چیزها یاد گرفتم ، اینکه همه چیز اونی نیست که عرف می گه ، اینکه هنوز هم می شه رفت خدا رو شناخت ، من رو از خیلی قید و بندهایی که اذیت می کرد رها کرد ، هنوز هم زیباترین متن هایی که خوندم کعبه و کویر اونه و با کمک اون بنظرم آسمون شب که پرستارس از هر چیزی قشنگ تره!

6- هر چی نویسنده ریز و درشت تو دنیا وجود داره : از استاندال و سامرست موام تا هر کی دیگه که می شه گفت . دنیا با این آدمها و کتابهاشون زیباترین جای زندگی کردنه چون تخیل هم وجود داره ! سری کتابهای پلیسی و هر چی کتاب رمان و داستانه ! وقتی کتابی می خونم که ارزش خوندن داره کلا از زندگی می یوفتم ، نه خواب دارم نه خوراک و می شنوم کی چی گفت . این در مورد فیلم هم صدق می کنه ، کلا هر چیزی که با تخیل رابطه مستقیم داشته باشه می تونه من رو از هر کار دیگه ای بندازه ، به خاطر پوآرو امتحان نهایی اجتماعی سوم راهنماییم خراب شد و به خاطر دختر چشمه و خاطرات حاجی بابا اصفهانی کنکورم خراب شد !

7- لیلازی (اسم کوچیکش یادم نیست) استاد مبانی کامپیوتر تو دانشگاه . کسی که درست کردن یه تخم مرغ رو تو یه الگوریتم بیان می کرد و باعث شد که یکی از لذت بخش ترین کارهای زندگیم برنامه نویسی بشه ! به رشته ای که همینطوری شانسی قبول شدم ، معنی داد که باعث شد خیلی دوستش داشته باشم و هنوز هم که هنوزه با نوشتن کوچکترین کدی حال می کنم !

8- گلناز بابایی : اولین دختری که تو روز اول دانشگاه باش آشنا شدم و در حال حاضر بهترین دوستی که دارم ! باهاش یه عمر زندگی کردم هر چی کافی شاپ بوده رفتم و یاد گرفتم که چه جوری می شه آدم خوبی بود و خودتم فدا نکنی ، کسی رو تا بحال ندیدم که مثل اون اینجوری هم بتونه خوب و صادق باشه هم بتونه مواظب خودش باشه . هر تصمیمی برای جمع بگیره نفع همه رو توش دخالت می ده . از ش یاد گرفتم که چه جوری راحت می شه خدا رو دوست داشت ! و چه جوری می شه مرتب بود ، مهربون بود و با حساب کتاب خرج کرد . خیلی وقتها لازم نیست که حرفی رو رد و بدل کنیم می فهمم چی فکر می کنه و اونم اینطوریه . در ضمن کسی که قراره زندگی رو با هاش شروع کنه یعنی بهادر امینی با اینکه شاید مدت زمان کمی می شناسم اما مثل خودشه و از اون یاد گرفتم که محکمتر سر عقایدی که دارم وایسم !

9- جردا و عاطفه : هم اتاقیهام و دوستای خوبم تو دوسال تبعیدی که داشتم از عاطفه یادگرفتم که محکم باشم و حقم رو بگیرم و از جردا آرامش به توان N رو یاد گرفتم ! با هاشون دوسالی که می شد بدترین سالهای زندگیم باشه ، یکی از با خاطره ترین سالهای زندگیم بود که جدیدا حسر ت اون روزها رو می خورم از هر دوتا آشپزی رو یاد گرفتم البته !

10 - بچه دلفین : دوستی که 5 سال با هاش بودم ، ازش خیلی چیزها یاد گرفتم از مبانی اولیه هک کردن تا کلی روابط اجتماعی ! برای من دوستی پرفایده ای بود که باهاش بزرگ شدم . بیشتر از این هم دیگه فضولی نکنید !

اوفف زیاد شد اما خب همینه که هست ، خیلی های دیگه هم بودن که دیگه دستم درد گرفته چه برسه به چشمهای شما !
خب قسمت جالبش اینجاست که من از شاذه ، ناصر غیاثی ، انار ، داریوش ، بهزاد ، همکار کنترل پروژمون و ترانه آزادی  دعوت می کنم که اگه دوست داشتن بازی کنن !
خوش بگذره