طرح زوج و فرد!

انقدر از خودش مطمئن بود که حتی از پرادو ی نمره فردش ، پیاده هم نشد. خوب می دونست که تنها لبخندش می تونه کارشو راه بندازه، حتی وقتی چشمهاش پشت عینک آفتابی مدل ۲۰۰۷ تش، پنهان شده باشه!

دم پنجره اش که حالا نصفه پایین بود، یه جناب سرکار راهنمایی رانندگی وایساده بود(که از این به بعد بهش می گیم جناب پلیس!) جناب پلیس قیافه معمولی رو به زشتی داشت، از اون چهرهای با ته مایه شهرستانی مظلوم که حتی لباس سفید راهنمایی رانندگی نتونسته بود بهش ابهت خاصی بده. این یکی از دلایل اصلی بود که دختر رو به خودش مطمئن تر می کرد، برتریش از همون لحظه اول  وقتی که از دور این جناب پلیس رو دید،مشخص بود و باعث شد شهامت بیشتری پیدا کنه که از محدوده زوج رد بشه، و در حالیکه می زد کنار،‌تا زمانی که جناب پلیس به ماشینش برسه ، قیافه ای کاملا معصوم با ته مایه ای از ناراحتی و نگرانی به خودش گرفت. مثل دختر بچۀ کوچولویی که می دونه کار بدی کرده و پشیمونه اما انقدر معصومانه نگاه می کنه که چاره ای جز بخشیدنش نداری! و لبخندش در واقع شرمزدگی همراه با درخواست دوستی و عفو  بود!

جناب پلیس گفت : خانم از محدوده رد شدین ، ماشینتون هم که فرده ! (سعی می کرد مقتدر باشه در حالیکه کل قدش کمی از پنجره ماشین بالاتر بود)

دختر گفت : اوه متاسفم! جناب سروان !‌ من امروز واقعا عجله دارم،‌ باور کنید که همین کوچه بغل  می خوام برم، مادر بزرگم منتظرمه، باید ببرمش دکتر!دختر لبخند کوچیکی زد، ‌اما حرکت دستهاش به اندازه کافی قانع کننده بود !

جناب پلیس که واضح بود تحت تاثیر قرار گرفته، سعی می کرد چیزی بروز نده. خیلی سرسری گفت: اما حتی از اینجا هم که رد بشین بازم جلوتر جلوتونو می گیرن! دختر که حالا نگاه دلنشین تری داشت ، گفت : اوه نه! خیلی جایی نمی رم مامان بزرگم رو بر می دارم ! دکترش جای دیگه است! پیرزن نمی تونه راه بره! پاش درد می کنه! و در انتهای این جمله یک لبخند دلپذیر تحویل جناب پلیس داد!‌در واقع پیش پرداخت لطفی بود که می خواست بکنه، یک معامله پای یا پای!‌

جناب پلیس هم داشت از این معامله سود می برد. با اینکه تلاش می کرد نشون بده که هنوز قانع نشده ، اما در واقع داشت سعی می کرد یکم بیشتر این جریان رو کش بده . اینجوری دختر هم چون همچنان شک داشت، بیشتر سعی می کرد که دلچسب باشه ! جناب پلیس که تازه محل پستش به اینجا منتقل شده بود، بعد از تمام اون ماه هایی که مجبور بود با موتور سوارهای زمخت سر و کله بزنه و حتی جونش رو به خطر بندازه، از اینکه تو یک چنین محله خوش آب و هوایی افتاده،خیلی خوشحال بود. توی این محله بالای شهر بعضی وقتها می شد که یک چنین برخوردهای لطیفی رو هم تجربه می کرد. همچنان که داشت با دختر صحبت می کرد نگاهی هم به ماشین و دم دستگاهش انداخت، باد کولر از لای شیشه، بهش می خورد و خنکش می کرد. از دور که ماشین رو با شیشه های بالا کشیده‌اش دید، توجهش جلب شد، نه دقیقا به خاطر نمره فردش، بلکه بیشتر به خاطر اینکه دلش خواست که توی این گرما توی اون ماشین خنک، نشسته بود! شاید برای همین بود که بعد از ایست دادن به ماشین، به سمتش رفت تا قبل از اینکه رانندش پیاده بشه خودش رو به باد کولر برسونه! ‌

بعد از آخرین جمله دختر با اینکه کاملا قانع شده بود که داره دروغ می گه! اما با خودش فکر کرد، که شنیدن این دروغها و راست جلوه دادنشون به مکالمه با یه دختر جذاب و خنک شدن حتی برای چند دقیقه می ارزه ! در واقع می تونست از این مورد چشم پوشی کنه، مطمئن بود یه دونه ماشین بیشتر، اثر چندانی توی آلودگی این شهر نداره!‌ گو اینکه به گفته دختره، نمی خواست خیلی دور بره، آخرسرم اینکه ماشین مدل بالایی بود و مطمئنا کمتر از این تاکسی های قراضه دود تولید می کرد. پس با اینکه سختش بود دل بکنه (هم از باد کولر هم از دختر )‌اما بلاخره رضایت داد و گفت: باشه برو! دختر  لبخند به پهنای صورتش زد، سرش رو جلو آورد و آروم با حد لازمی از عشوه گفت : مرسی!  و همینجوری که  داشت حرکت می کرد، به این فکر افتاد که داستان جالبیه برای اینکه وقتی رسید کافی شاپ ناتالی برای بچه ها تعریف کنه!

جناب پلیس هم همچنان که داشت به سمت دوستش اونور خیابون می رفت، مزه لبخند دختر رو تو ذهنش مرور می کرد و چشمش دنبال ماشینهای مدل بالای دیگه ای بود که احیانا نمره فرد داشتن !‌ چون هنوز احساس گرما می کرد!‌

دوستش پرسید چی شد ؟ جواب داد: هیچی مریض داشت! گذوشتم بره!