ارمنستان ۱ - سفر عجیب

ساعت ۱۲:۲۰ شنبه اواسط مرداد ۸۶ بود و من و مامان و آبجی کوچیکه، جلوی در آژانس مسافرتی بودیم. قرار بود اتوبوس ساعت یک بعد از ظهر از همون محل ما رو سوار کنه . اینجور سوار شدن از  دم در آژانس، یا به اصطلاح قدیمی گاراژ، مال زمانی بود که من خیلی بچه بودم. وقت هایی که هنوز ترمینالی توی اصفهان نبودو ما هر دفعه برای برگشت به تهران، می رفتیم توی یک گاراژی که اتوبوسها بودن، همونجا بلیط می خریدیم و سوار می شدیم. به خاطر همین یادآوری، خیلی نگران اتوبوسی بودم که می بایست سوار می شدیم. احساس می کردم ماشین هم مثل نوع سوار شدنش باید قدیمی باشه. اونوقت کی می خواست ۲۴ ساعت روی صندلیهایی بشینه که کف زمینه و قراضه است و تازه زیر پایی هم نداره؟به هر حال تا رسیدن اتوبوس باید صبر می کردیم و در واقع هر جوری هم که بود، باید سوارش می شدیم و ۲۴ ساعت آینده رو توش بسر می بردیم!

شاید یکی از دلایل هیجان انگیز بودن این سفر از نظر ما و خطرناک بودنش از نظر پدر مادرامون، همین نکته بود که ما اطلاعات کمی در مورد کاری که می کردیم ، داشتیم. همینقدر می دونستیم که باید سوار اتوبوس بشیم، مرز رو رد کنیم و توی ایروان پیاده بشیم. اینکه تو طول این مسیر و یا بعد از پیاده شدن ، چه اتفاقاتی می یوفتاد، اصلا برامون مشخص نبود. و دقیقا به همین دلیل بود که مادر خانومی تا نیم ساعت قبل از حرکت، تمام تلاششو می کرد که به نحوی ما رو منصرف کنه. اما از وقتی که اونجا رسیدیم، اون هم دیگه قبول کرد که این اتفاق داره می یوفته و ما دوتا دختر تنها داریم به یک کشور غریب می ریم. از اون لحظه به بعد سعی کرد تمام نگرانیهاش رو با توصیه های ریز و درشتش قایم کنه. منم با دلداری دادن که اتفاقی نمی یوفته و من حواسم جمعه تلاشم رو می کردم که حالش رو بهتر کنم، حالا با اینکه تو دلم خودم رختشور خونه ای به راه بود که بیا وببین.

برای سر گرمی به اطرافم بیشتر دقت کردم. تیکه تیکه اینور اونور خیابون، هم سفریهای احتمالی ما وایساده بودن، این رو می شد از کیفهای سفریشون یا چمدونهای گنده اشون فهمید. اکثرا تو گروه های ۴-۵ نفری با سرو صدای زیاد با هم در حال حرف زدن بودن و از همین حرف زدنشون هم خیلی سریع می شد فهمید که ۹۰٪  مسافرها ارمنی هستند. بقیه اون ۱۰٪ هم به نظر می یومد دختر و پسرهایی باشن که اونجا دانشجو اند. اینرو هم از باز می شد از بسته های گنده ای که با خودشون داشتن و احتمالا مایجتاج یکساله زندگی اونجا بود، فهمید.

یک ربع قبل از ساعت یک اتوبوس رسید و دل نگرانی من هم برطرف شد. اتوبوس ولوو قابل قبولی بود. شروع کردن به قراردادن وسایل که با اون حجم زیاد بار، حدود نیم ساعت تا سه ربعی جابجا کردن این همه بسته تو شکلهای عجیب غریت از دراز تا مکعب ، وقت گرفت. وسایل ما هم چون جزء کوچکترین چمدانها بود، باید جزء آخرین بارها گذاشته می شد. به هر حال بعد از جا دادن بار ها سوار شدیم و محل نشستن خودمون رو پیدا کردیم، مامان دم در کنار یه سایبون وایساده بود و تلاش ما رو نگاه می کرد، می تونستم احساسش رو از توی چشمهاش ببینم. در آخرین لحظه در آغوش گرفتن و خداحافظی کردن، حس غمی یهو تو ی وجودم پر شد و اشک تا پشت پلکهام اومد اما کنترلش کردم، و آخرین لبخند رو تحویلش دادم و ما به سمت یک سفر عجیب حرکت کردیم

....

پ.ن :‌بعد از مدتها دوباره رو کاغذ نوشتن خیلی خوبه! این سفرنامه قراره بشه، لطفا هرجا نقصی داره بهم بگید اگه جمله ای جایی مشکلی داره، خیلی سعی می کنم که توصیفات اضافی رو حذف کنم امیدوارم که خوشتون بیاد