ارمنستان ۲ - در مسیر

اگه از جریان اطلاع ندارین، ارمنستان ۱ رو اول بخونین.

و حالا ادامه ماجرا:

چون از صبح تا حالا هیچی نخورده بودیم ، همین که ماشین راه افتاد من هم اولین ساندویچ رو در آوردم و با آبجی کوچیکه ناهار خوردیم، اول ساندویچ های کوکو ، بعدش مرغ و بعدترش هر چی که دم دستمون بود. در همین حین با آدمهایی که دورو برمون بودن هم کم و بیش آشنا می شدیم.

جای ما تو اتوبوس از در عقب ، سمت کمک راننده، ردیف دوم بود. جلوی ما یه پدر و پسر قرار داشتن که دوست اون پسر هم تو ردیف پشت ما مینشست و هی جاشو ن رو با هم عوض می کردن. هم ردیف با اون پدر و پسر یه خانواده سه نفره متشکل از یه مادر و دختر و پسر فوق العاده ناز و مهربونش، نشسته بودن که دختر کوچولو متاسفانه پاش رو تازگی عمل کرده بود و پشت مامان و برادرش تو یک ردیف کامل می خوابید.  در واقع هم ردیف صندلیهای ما بود. تو ردیف پشتش هم یه زن و شوهر نشسته بودن که بعدا فهمیدیم آقاهه ایرانیه و خانومه ارمنی. این دوتا هم انسانهای مهربونی بودن که تو مسیر کمکمون کردن.

تقریبا اتوبوس خیلی کم توی راه وایساد. به همین خاطر ساعت ۱۰ شب، یعنی در عرض ۹ ساعت به تبریز رسیدیم. تو این ۹ ساعت فیلم نگاه کردیم، خوابیدیم، با آبجی کوچیکه اختلاط کردیم و از همه مهمتر با همسفر فوق العاده دوست داشتنی من یعنی ipodam موزیک گوش دادیم. همونقدر که این سفر ناگهانی اتفاق افتاده بود، همونقدر هم من ناگهانی این کوچولو رو خریده بودم ، یعنی دقیقا بدون اون نمی تونستم مطمئن باشم که به این سفر می رم چون می دونستم برای یک سفر ناشناخته که احتمال بروز هر اتفاقی هست، داشتن ۸ گیگ موزیک (که البته من فقط ۴ گیگش رو پر کرده بودم) می تونه چقدر مفید باشه و با اینکه همه به این تصمیم من با دیده شک نگاه می کردن، اما تجربه ثابت کرد، یکی از موثرترین وسایلی بود که من توی سفر با خودم داشتم.

  حدود ۱۰:۳۰ -۱۱  بعد از تبریز ، آقای راننده جلوی یک رستوران مایل به قهوه خونه ، نگه داشت که همه شام بخورن. ما توی ماشین شام خورده بودیم و ترجیح دادیم که بیرون رستوران تو هوای آزاد قدم بزنیم. در حالت عادی اگه من تنها سفر کنم توی اینجور جاها که نگه می داره ترجیح می دم از اتوبوس پیاده نشم اما اونشب بعد از ۱۰ ساعت تو اتوبوس بودن، بدنمون ناخود‌آگاه احتیاج به تغییر حالت داشت. متاسفانه ما با کسی خیلی تو این مدت دوست نشده بودیم که به خاطرش بریم تو رستوران بشینیم ، در نتیجه حدود یک ساعت دوتایی اونجا قدم زدیم  تا بقیه شام و چاییشون  رو خوردن . اونجا برای اولین بار تو این سفر، احساس تنهایی کردم اما بلاخره حرکت کردیم و همه چیز به حالت قبلی برگشت.

بعد از رد شدن از تبریز،  حدس می زدم که توقف بعدی دم مرز باشه. ‌چون از بچگی اصولا جغرافیام خوب نبوده و تا حالا هم ادامه داشته اصلا نمی دونستم که مرز ایران و ارمنستان کجاست(البته هنوز هم نمی دونم!) و چقدر دیگه تا مرز مونده اما خب حدس می زدم که به هر حال باید نصفه شب اونجا برسیم. از اول سفر من نسبت به این جریان مرز نگران بودم، ما هنوز ویزا نداشتیم و باید دم مرز می گرفتیم و این اصلا احساس خوبی به من نمی داد. به همین خاطر از ساعت ۲ به بعد کاملا بیدار بودم، هرچقدر می گذشت هی بیشتر دلم شور می زد تا حدی که می ترسیدم اگه خوابم ببره، بقیه از مرز رد می شن و ما جا می مونیم. که خب خیلی زود معلوم شد، تفکر خنده داری بوده.

...

پ.ن : خانم امر فرمودن که حوصلشون سر رفته، ما هم که این ارمنستان روی وجدانمون سنگینی می کرد ، اجابت کردیم . اما دیشب یک عالمه بیشتر از این تند تند نوشتم ، این جناب گفتن که انگار یکی تفنگ گذوشته بالای کلت که بنویسی ، منم دیدم راست می گه زیادی دیگه بی سرو ته برش داشتم در لحظه . اما امشب تا اینجاش رو تصحیح کردم و گذوشتم انشاءالله بقیه اش به زودی !

پ.ن۲: سفرنامه نشد به دو دلیل : یک من احساساتی می نویسم و می گن که سفر نامه باید خالی از احساسات باشه و دو اینکه من اصلا جزئیات لازم در مورد سفر رو ندارم مثل اسم مکانه ا موقعیت جغرافیایی . ان شاءالله مسافرت بعدی

پ.ن3: هنوز به قسمتهای عکس دارش نرسیده وگرنه عکس هم داریم!

خوش بگذره