It's new world

تا حالا شده که خیلی بخواین یه اتفاقی بیوفته و احساس می کنید که اگه اون اتفاق بیوفته دیگه همه چیز، عوض می شه و خوب میشه! اونوقت زمانی که اون اتفاق همونطوری که می خواین می یوفته می بینید پوف! همه چیز باز هم همونطوریه که قبلا بوده.

می دونید سخته انجام کاری که ۸۷٪ آدمهای دوروبرت می گن نکن، تو پاتو کردی تویه کفش که می خوام انجامش بدم. سختیش به اینه که کوچکترین اتفاق بدی یعنی که همه اون ۸۷٪ آدم بیان جلوت صف وایسن و هی دستاشونو تکون بدن و بگن آی آی آی دیدی بهت گفتم! دیدی عجله کردی، دیدی احساساتی تصمیم گرفتی، دیدی غد بازی در میاری! وقتی یه اتفاق بد،‌بشه یه شکست کوچیک، متوسط و یا حتی بزرگ، وقتی که همه چیز اونجوری که از اول پیش بینی کردی، از آب در نیاد، تعداد اون ۸۷٪ هی زیاد تر میشه و هی همشون شدیدتر دستاشونو تکون می دن. اونوقته که خودت رو آروم آروم گم می کنی، یادت می ره که از اول چرا پاتو کرده بودی تو یه کفش که این کارو بکنی. یادت می ره که اون همه دلایلت برای انجام کار، اولش چقدر منطقی و درست بودن. شروع می کنی ۱۰۰ برابر از خودت ایراد گرفتن، هی خودت رو تحت فشار n برابر گذوشتن! اونوقته که دیگه کم کم ول می کنی ادامه دادن توی مسیری که مطمئن بودی درسته، یه اتفاق بد همون وسط نگهت می داره معلق و انقدر معلق می مونی تا اینکه پرت بشی پایین یا اگه خیلی خوش شانس باشیی تو یه لحظه قبل از پرت شدن، تصمیم بگیری که ادامه بدی!‌

می شه گفت ۳-۴ ماهیه خیلی شدید تو یک چنین فضای معلقی شناور بودم، نمی دونم که یک ماه دیگه از تصمیمی که گرفتم چقدر خوشحال یا ناراحت خواهم بود. اما من دقیقا تو آخرین لحظه سقوط تصمیم گرفتم که ادامه بدم، یا اینکه شاید تصمیم گرفتم که از اول شروع کنم!‌همه چیز از نو!

تا خدا چی بخواد.

خوش بگذره.

از این دوتا جمله این مدت خیلی خوشم اومده:

۱- بچه ها به قطار بی حرکت سنگ نمی اندازند;همین که قطار حرکت کرد، به سوی آن سنگ پرتاب می کنند. (غریبه آشنا) 

۲- خودتان را زیاد جدی نگیرید، دیگران هم نمی گیرند.