قسمت دیوانه دیوانه من!

دلم شعر نقره ای میخواد

و یه مرده داره با طاهره اش پشت گوش من بلند بلند حرفهای عاشقانه می زنه و من گردی روی آیپادم رو چند بار می چرخونم تا خط آبیه صداش تا ته ته بره و من رو از صدای دنیای اطرافم قطع کنه و فقط صدای دادهای مرتیکه خارجی توی کلم که از صبح در حال منفجر شدنه زنگ بزنه و من رو یاده کارتون تام و جری اونجا که جری سیبلهای تام رو می گیره و می کشه و باهاشون گیتار می زنه بندازه.

دلم شعر نقره ای می خواد

و دارم فکر می کنم چندبار با دفترچه پاپکو یی که همین چند دقیقه ای پیش خریدم بزنم تو کله ای این آقاهه که چشماش قلنبست و گله اش از بدنش گنده تره و داره همچنان با طاهرش قربون صدقه می ره ممکنه که بمیره و اون دهنش رو که پر از بوی سیره باز نکنه که هی جفنگ بگه!

دلم شعر نقره ای می خواد

و چشم هام گرم شدن که مثل هر روز توی اتوبونهای کش اومده مدرس و صدر بگیرم بخوام که صدای بلند موزیکی که از شدت بلندی نمی شنوم چی می گه تو کلم می پیچه و من خوابم نمی بره یکم کمش می کنم به امید اینکه طاهره بلاخره رفته باشه سر کلاس کوفتیش و اون آقا آروم گرفته باشه که بعد از یه وقفه کوتاه دوباره شروع می شه که آقاهه هی قسم جون مامانش رو می خوره که طاهره رو دوست داره و همه به این خاطر توی شرکت مسخره اش می کنن و من همچنان که وضعیت صدا رو برمی گردونم به حال اولش به جونه مخترعین آیپاد دعا می کنم و ناخودآگاه یاد توکا نیستانی می یوفتم که از فواید آیپاد گفته بود.

دلم شعر نقره ای می خواد

با اینکه آقاهه با همه اون عشق بی پایانش که خیلی راحت با ۱۰ نفر آدم توی یه ون به اشتراک گذاشته بود پیاده شده و همه پشت سرش بهش دارن می خندن و من هم بلاخره صدا رو کم کردم اما دیگه خوابم نمی بره چون یه ایستگاه دیگه باید پیاده بشم و بیرون داره برف می یاد و کله من عین اینکه یه توپ سربی توش باشه من رو یاد ایمیلی درمورد روژلب سربی می ندازه که نوشته بود همه مارکهای گنده ماتیک سرب توی محصولاتشون می کنن که سرطان می یاره که آدم دیگه به هیچی نمی تونه اعتماد بکنه و من باید کلاهم رو بکشم روی کلم که با هر تکونی بدتر می شه و شالم رو دور گردنم بپیچم و دستکش هام رو بپوشم و پولم و آماده کنم تا خیلی سریع وسط اتوبان سر میدونی که فقط اسمش میدونه از توی اون ون که هیچ وقت با درش مشکلم حل نمی شه بپرم بیرون.

دلم شعر نقره ای می خواد

 و اینو وقتی جلوی کوچشون که اسمش همیشه آدم رو گول می زنه چون مال یه محله ای دیگه است پیاده می شم بیشتر یادم می یوفته و وقتی دارم از روی پل عابر پیاده رد می شم اونجا که اون مرد فال فروش هر روزی سعی می کنه به من فال بده و من فکر می کنم بلاخره یه روزی من مغلوب اون می شم یا اون مغلوب من و بعدش پله های پل که لیزن و مجبورم می کنن که دستم رو بگیرم به نرده ها که با هر حرکتی لیز می خورم و آروم آروم میام پایین و یاد دوستم می یوفتم که پرسید کفشات لیزن و من گفتم نه زمین لیزه.

و بلاخره وقتی از توی برفها زیر نور چراغهایی اتوبان که زردن و آسمون که سیاه و برفها که دارن می یان پایین رد می شم و حس عجیبی من رو می گیره و وادارم می کنه که حتما از توی برفهای دست نخورده حرکت کنم و به متنی فکر می کنم که امروز خوندم اونجا که می گفت ما ملال رو دوست نداریم و از دیوانگی خوشمون می یاد و فکر می کنم آره من دلم شعر نقره ای می خواد تا اون قسمت دیوانه دیوانه من رو بیدار کنه!!!

و همچنان برف می یاد و رفیق سفید چهار چرخ من سفید سفید زیر برف ها مدفون شده دم در دیده می شه و ازش می پرسم که اونم دلمش برای من تنگ شده همنجور که من دلم برای اون تنگ شده ؟

و هوا سرده و هیچ کس نیست که به من بگه

باز کن پنجره را ...

.........

 پ.ن: این یه ادامه بی ربطه!

جوابیه باسیه آقای تاکامی و بقیه دوستان که کنجکاون اما چیزی نمی گن! والا تو همه اون عکسها که مثلا سانسور شده خود بنده به عنوان سوژه عکس حضور داشتم! حالا اینکه چرا سانسور شده رو خودم هم نمی دونم این والد درونی من به هیچ عنوان با بدون عکس بی حجابی من توی وبلاگ رضایت نداد! می گه زشته بده خوبیت نداره میان می گیرن می برنت زندان اگه بفهمن !!!!خلاصه حالا اینکه چرا من مریضم و عکسهایی که توش وجود دارم رو می زارم؟ که بعدش مجبور بشم اینجور با وضع فجیع خرابش کنم خب گیره دیگه مثلا می خوام شما با فضا بیشتر آشنا بشید و چون عکس دیگه ای مثلا از داخل دانشگاه ملی نداشتم اینو گذوشتم خلاصه که چیز خاصی نیست شما به بزرگی خودتون ببخشید!