ایپزود اول - ۲۴ ساعت آخر زندگی بدون عشق!

به قیافه دکتره وقتی این حرف رو می زنه نگاه می کنم! مثل همیشه که وقتی حواسم نیست و یکی داره باهام رودرو حرف می زنه می شه! اون آدمه هی دورتر و دورتر و کوچیک تر می شه درحالیکه هنوز دهنش داره تکون می خوره ! و من دارم فکر می کنم! حیف شد دیگه نمی تونم رم و پاریس و هالیوود و ببینم! دیگه نمی تونم برم تبت و هند و شرق دور و شهر ممنوعه! دکتره داره چیزهایی می گه که من احساس می کنم باید بلند شم و برم دنبال کارم دنبال زندگیم!

هنوز گیجم، اما اشکهام در می یاد، از فکر همه کارهایی که اینجا می مونه و من انجامشون ندادم! از فکر اینکه دیگه نمی بینم که برای بقیه چه اتفاقی می یوفته! از اینکه این هدیه گنده تموم شد و من هنوز یک بار هم همه اون کارهایی که دوست داشتم رو نکردم!

از سر راه از یه دکه یه بسته سیگار eset نعنایی می گیرم و یه بسته هم captan balck نمی شه همیشه به حرف آدمها اعتماد کرد. می خوام صحنه دراماتیک باشه و حتما باید سیگار بکشم! می شینم پشت ماشینم و می رم بنزینش می کنم ، زنگ می زنم به گلناز و می گم همین الان از محل کارش مرخصی بگیره و آماده باشه من بیام دنبالش! اون می گه چی شده من می گم کارت دارم ! بعد که اونو برداشتم می ریم سمت اوشون و لواسون دوست دارم بریم جاده، شایدم یه جایی توی لواسون اونجایی که روی یه تپه است و به همه جا دید داره! توی راه اون هیچی نمی گه! وقتی رسیدیم و من ماشین رو پارک کردم ،  همون جا توی ماشین بهش می گم! اونم باور نمی کنه و بعدش می گه این کارا چیه ، باید بریم پیش یه دکتر دیگه ! حتما که اون دکتره درست نمی گه ! من چیزی نمی گم و اون احتمالا بعد از یه سکوت طولانی می فهمه که چی می خوام! و بعد حرف می زنیم از آرزوهای من، از اتفاقهای گذشته ، از اینکه دوست داشتم آیندم چه شکلی بود، چیکارا می کردم . بهش می گم که به نظرم باید راحتتر زندگی می کردم و بیشتر لذت می بردم خیلی بیشتر ! اما همین هم خوب بود، می دونم که بعد از من هر یه مدت یه بار می ره به مامانم و خواهرام سر می زنه! اونجا می شینیم و یه ساعتی حرف می زنیم و منظره نگاه می کنیم! بعد دوباره برمی گردیم شهر! با هم آخرین نهار باشکوه رو می خوریم! و بعد من می زارمش سر کارش بهم می گه که می خوای پیشت بمونم و من می گم نه ! یه سری کارا هست که باید تنهایی انجام بدم!

می رم خونه ، یه لیست از آدمها دارم که باید بهشون زنگ بزنم و حرف بزنم ، همه اون حرفهایی که توی این مدت می خواستم بگم اما به خاطر قواعد اجتماعی نمی گفتم! به خیلی ها می گم که زندگی کنن خیلی زود و انقدر سخت نگیرن! به همه دوستهام زنگ می زنم و می گم که هرکدوم اثر مهمی توی زندگیم داشتن ، به هیچکس نمی گم که چه اتفاقی قراره بیوفته ، می دونم که وقتی فردا خبر رو بشنون این حرفهایی که امروز بهشون گفتم خیلی روشون اثرمی زاره!

قبل از اینکه عصر بشه باید به راحیل هم زنگ بزنم، می خوام اون رو ببینم و آخرین کافی شاپ جالب زندگیم رو باهاش برم! با هم خیلی حرف بزنیم از گذشته و همه چیزهای جالبی که بوده و بعدش دوباره برگدم خونه !

یه شام خانوادگی ترتیب می دم و سعی می کنم هی تند تند همه رو در آغوش بگیرم ، بابام مامانم و خواهرام به همشون می گم که فوق العادن و باید همه کنار هم باشن، نمی تونم بهشون بگم چه اتفاقی داره می یوفته اصلا نمی تونم ببینم که جلوی روی من ناراحت باشن ! بعدش می شینیم یک عالمه با هم حرف می زنیم ! و وقتی همه خسته شدن و رفتن ! منم می یام پشت کامپیوترم و تو وبلاگم می نویسم که دوست داشتم بیشتر زندگی کنم ! یه کم آن لاین میمونم و بعدش در حالیکه موزیک گوش می دم اتاقم رو مرتب می کنم ، دوست ندارم وقتی فردا صبح همه می یان اینجا ،‌اتاقم نامرتب باشه!

و بعدش دوست ندارم بخوابم! تا آخرین لحظه بیدار بمونم و شعر بخونم ! از حافظ از اخوان! تا جایی که می شه و در نهایت روی تختم به سمت دیوار قرار می گیرم به شکل جنینی تا جاییکه بشه! و

THE END!

.... ۲۴ ساعت من ادامه داره!