توبه نامه !

نمی دونم دقیقا چند وقته اینجا نمی نویسم، یعنی حتی چند وقته اینجارو چک هم نمی کنم! در حدی هست که دوستان دیگه از تهدید و اینا هم کارشون گذشته و بیخیال ماجرا شدن!  

الان که این صفحه رو باز کردم، احساس کردم وارد خونه ای شدم که سالها است متروکه مونده! از این خونه ها که با همه اسباب وسیله های توش ولش کردن و رفتن. که وقتی توش میگردی کلی تار عنکبوت روی هر کدوم از وسایله. مثل خونه خانم گریشهام تو آرزوهای بزرگ(نمی دونم اسمش درست بود یا نه)  

می تونم برای ننوشتنم هزارتا دلیل ریز و درشت بیارم. مثل حرف یکی یا عکس العمل اون یکی. می شه ازش یک پست طولانی شصت صفحه ای ساخت. اما این نصفه شبی نمی خوام روده درازی کنم به قول قدیمیا. باسیه همین اگه سرو ته جریان رو بزنید اونی که می مونه رو می شه اینجوری گفت: یهو ترسیدم! از خودم و از این سرگرمی کوچیکی که اینجا تو این خونه اجاره ای باسیه خودم جور کردم. وقتی خودت به کارت و احساست یکم شک کنی، اونوقت دوروبرت n هزارتا  دلیل برای اینکه شکت رو واقعی تر کنه بوجود می یاد. واین دلایل انقدر زیاد شد و زیاد شد که یهو همه احساس وبلاگ نویسی رو قورت داد. یه آبم روش!  

اونوقت یهو من پرت شدم تو حال و هوای چند سال قبلم. هول و هوش سالهای 79-80 که فقط وبلاگ می خوندم و با خودم حسرت می خوردم که چرا من نمی نویسم و چرا مثل این همه آدم خوب نمی نویسم! نمی دونم اون موقعه چی شد که یهو جرئت پیدا کردم برای اینکه بنویسم.اما می دونم الان دوباره چی شد که می نویسم: بیش از اندازه دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ شده! برای اینکه احساساتم رو یه جا خالی کنم. احساسات درونیم، احساسم نسبت به اطرافم برای اینکه بشینم و برای بقیه تعریف کنم که چی شد و چی نشد! برای یه سری آدم که شاید از 50 تاشون فقط 10 تاشون رو بدونی که کین و بقیه رو ندونی اما احساسشون کنی! باسیه اون حسی که بری تو یه مهمونی و یهو دوستای این آقا ببیننت و بگن ووو غزل وبلاگت رو می خونیم خیلی جالبه! و تو ذوق مرگ بشی یا اینکه یه دوست n سال پیش رو ببینی که بیاد بشینه کنارت  بگه آره از طریق وبلاگت دورادور در جریان حال و احوالت هستم و تو پیش خودت کیفور بشی که ای ول این دکتر مهندسهای مهم مملکت هم وبلاگ تو براشون جالبه و می خوننش! تازه اینا کنار همه اون احساسات همدلی و کل کل و دوستی که از صدقه سر همین وبلاگ بوجود اومده، کلی دلیل باست جور می کنه که این حس شک و ترس و هر چیز دیگه رو بشکنی و بیای دوباره بنویسی!  

 خلاصه که اینجوریاست که ما دوباره آسه آسه شروع کردیم! البته یکم عادتهام چپه شده. چون صبحا سر کار وبلاگ می خونم تا صبحم شروع بشه و هروقت وبلاگ می خونم حس وبلاگ نویسیم هم فوران می کنه. اما خب مطمئنا نمی تونم و نمی رسم که تو شرکت مطلب بنویسم در نتیجه باید بزارمش برای خونه و شب که تا اون موقع همه احساسم پریده. حالا تا این روش رو عوض کنیم و وبلاگ خوندن رو شیفت بدیم به شبها و هم خودمون رو راحت کنیم هم راندمان کاری شرکت رو ببریم بالا، یکم طول می کشه اما خب کار که نشد نداره!   

 

خب بعد از این ننه من غریب بازیا و لوس کردن ها می رسیم به اصل مطلب :  

پاییز شده. چند روزه همش تو وبلاگ ها اینور اونور هی همه به هم اومدن پاییز رو تبریک می گن و هی از احساسات شاعرانه و روشنفکرانه ای که نسبت به این فصل دارن و علاقه وافرشون می گن. و من با خودم فکر می کنم که من پاییز رو دوست دارم؟ اگه دوست دارم چرا؟ اصلا دلیلی باسیه این موضوع نداشتم حالا اگه بگی ماه مهر باز یه چیزی تا اینکه رو دیروز وقتی بعد از کار مسیر شرکت تا اون میدون گنده هه رو پیاده می یومدم فهمیدم. پاییز رو دوست دارم مثل بهار، چون هوا معتدله و من می تونم تو خیابون ها قدم بزنم و آهنگ گوش بدم و در همین حین به آدمها نگاه کنم و تو ذهنم براشون داستان بسازم. با آدمها غریبه حرف بزنم و از لبخندشون استفاده کنم. یا اینکه توی خیبابون با آهنگ توی گوشم برقصم و گلها و درختهای کنار خیابون رو لمس کنم و همچنین هزار تا کار هیجان انگیز دیگه بکنم. به خاطر همه اینها پاییز رو دوست دارم! 

 و صد البته ماه محترم مهر رو. چون هیجان انگیزه، هم به خاطر شروع مدارس که همیشه دلشوره جالبی توی من ایجاد می کنه، حتی الان که هیچ کاری به کار مدرسه ندارم. هم به خاطر اینکه ماه تولد منه و این یعنی کادو و دوست آشنا و یک عالمه کارهای هیجان انگیز. 

 راستش من احساسات سانتی مانتلی زیادی دارم. یکیش اینه که تولدم برام مهمه، دوست دارم روز خاصی باشه و همیشه براش برنامه ریزی می کنم. مثلا امسال می خواستم یه  مسافرت مجردی شمال راه بندازم که بدجوری دلم بوی شمال می خواد که خب متاسفانه جور نشد. به جاش یاد وبلاگم افتادم و اومدم به مناسبت تولدم که یک هفته دیگه است، اینجا یه درخواستی از شما خواننده محترم بعله خود شما که اینارو می خونی، بکنم. برام بنویسین چرا اینجارو می خونین یا اینکه چه حسی دارین بخصوص اون دوستهای به قول معروف چراغ خاموشی که اینجا رفت و آمد دارن و از خودشون رد پایی بر جا نمی زارن این یه دفعه رو به مناسبت تولد من ، بنویسین.قول می دم سالی یه دفعه تولد بیشتر نداشته باشم. پس یه اثری از خودتون اینجا بزارین، من منتظرم. 

به همین مناسبت یک هفته نمی نویسم تا شما راحت باشین :) 

 

خوش بگذره  

 

پ.ن: این و ننویسم هناق می گیرم(حناق درسته ؟ ) یکی از آدمهایی که به قول معروف حرفش به کلش می ارزه یه زمانی حرفی زد که این معنی رو ازش برداشت کردم که از نظر اون، من وبلاگ می نویسم چون تنهام و آدم خاصی تو زندگیم نیست که باهاش دردو دل کنم و میام اون حرفها رو اینجا می نویسم. کاری ندارم که این حرف چقدر می تونه درست یا غلط باشه. اما خواستم بگم اگه درصدی این نظریه بتونه درست باشه در ماههای آتی نسبت وبلاگ نویسی من خیلی میره بالا چون نه تنها آدم خاصی که قبلا نبوده هنوز هم نیست، حتی آدمهای دوروبرم هم هی دارن کم می شن و من هی دارم تنها تر می شم و این روند تا آذر دیگه به اوج خودش می رسه. پس بنا به این نظریه هم که باشه به دلیل تنهایی مفرط اینجانب دوباره به وبلاگ نویسی روی آوردم و از ننوشتن وبلاگ توبه کردم! تا اینکه خدا چی قبول کنه.