سفرنامه های من و همکارام !

اون پروژه خفن بود که صحبتش رفت تو پست های قبلی ، کلید خورد ه و ما هم امروز آلوده شدیم و چون بچه خوبی هستیم ،قبول کردیم که با شکل و شمایل جدید بریم اونجا که به قول بعضیها وسط بر بیابونه !
البته چون از کل پروژه بنده فقط اینو می دونستم که 1) کجاست (اسمن البته نه اینکه رسما) 2) باید چی بپوشم ! در نتیجه امروز قبل از ظهر همچی بگی نگی یه نمه سکته زدم وقتی نامه مستقیم مدیر پروژه به دستم رسید با این مضمون که فردا ساعت 8 صبح در محل پروژه حاضر باشید . کل نامه درهمین حد بود بدون توضیح دیگه ای که کلا چه جوری و کجا و اصلا شما قراره اونجا چه بکنید !
حالا از این اگه بگذریم که من کلا با 8 صبح جایی رفتن مشکل دارم و عمرا سر ساعت 8 اونجا باشم می رسیدیم به اینکه بنده چه جوری برم اونجا ، اونم 8 صبح !
خلاصه ، بعد از اون نامه دچار یک وضعیت زاری شدم که نگو و نپرس ! می دونم که حالا صدای همه در میاد که بابا سوسول بابا همه هرروز تا صد متر دورتر از اونم می رن ولی خب چیکار می شه کرد هر کی یه نقطه ضعفی داره ، مال منم اینکه تا حالا تنهایی پایین تر از انقلاب نرفتم !خلاصه تا اینکه راننده خیلی مهربون شرکتمون بهم پیشنهاد داد که" ساعت 7 صبح بیا سیدخندان ، من اونجا می یام دنبالت می برمت ! "منم داشتم بگی نگی سبک سنگین می کردم که می شه یا نه ، که یهو یکی از همکاران شرکت که تو مایه های کنترل پروژه و ایناست ولی به قول خودش هیچکاره ،زنگ زد و گفت چون شما قراره فردا برید اونجا و جایی رو بلد نیستید ، من امروز دارم می رم با من بیاین تا یاد بگیرین . منم که یهو انگار فرشته نجات دیدم سریع گفتم باشه ! و اینجوری شد که ما قرار گذاشتیم که با مترو ساعت 1 راه بیوفتیم به سمت بیابون ! .
و از اونجاییکه فرشته های خدا کم نیستن ، یذره قبلش همون راننده مهربون ما دوباره سر رسید و باعث شد که مترو روCancel کردیم و ما با اون همکار کنترل پروژه مون و راننده باحالمون راه افتادیم به سمت محل استقرار پروژه خفن .
البته از باحالی و صفای رانندمون هرچی بگی کم گفتم اما همینقدر بگم که ایشون غذای بد به خورد شکمش نمی ده و خب غذاهای تو شرکت ها هم که خوردن نداره ،(البته ما خورده بودیم !) خلاصه این شد که تو راه رفتن به سمت محل استقرار از یه میدون بسیار معروف و خوشمزه رد می شدیم به نام میدون بَبَیی و دقیقا قبل میدون این ماشین ما به صورت ناگهانی خراب شد و ما هم چون فهمیدیم که مشکلش چیه ، رفتیم تو یه دل و جیگرکی تمییز نشستیم ! و به قول معروف یه ناخنکی به دل و جیگرهای میدون بَبَیی زدیم و بسی به حال خودمون افسوس خوردیم که چرا ناهار خورده بودیم و گرنه که دلی از عزا در میاوردیم ! (البته من هر نوع دست داشتن او ن همکار کنترل پروژه خودمون رو در این موضوع تکذیب می کنم .) و بعد از اون دوباره به مسیر خودمون ادامه دادیم ، البته واضحه که ماشین هم درست شده بود !
خلاصه هر چه از شهر دورتر می شدیم و به بیابون ها نزدیک تر ، توضیحات فضای اونجا بیشتر می شد از این دست که 2 روز باید اونجا خوابید و باید چادر بزنیم و 1000 کیلومتر پیاده روی داره . بعد یه مدت یه چند تا ساختمون وسط بیابون (یعنی با یه فاصله 100 کیلومتری از لب جاده ) به ما نشون دادن و گفتن محل پروژه مورد نظر اونجاست و البته اون چندتا ساختمون همش در حال ساخت بود (البته من بازهم دخالت اون همکار کنترل پروژه رو در این توضیحات تکذیب می کنم ;) ) خلاصه ما به درب اصلی نزدیک می شدیم که من به خاطر رعایت شئونات تغییر چهره دادم و سلاح زنان رو از تو کیفم در آوردم و سرم کرد که باعث شد همکار کنترل پروژه ما تا خود درب ساختمون که پیاده می شدیم روحیه بسیار شادی پیدا کنن و یه چیزی بیشتر تو مایه های دلدرد !
و اینطوری شد که ما با شکل و شمایل جدید وارد محل استقرار پروژه خفن در بیابون شدیم ! و بقیه ماجرا که اونجا چی شد و چه اتفاقاتی افتاد باسیه بعد چون فعلا دارم از خواب خش می کنم !
برای من دعا کنید چون فردا هم باید 6 صبح پا شم ، هم باید تنها برم اونجا !
شب خوش