اصلا اینوری نیا ! اشتباه اومدی ! این پست باسیه خوندن نیست !


آقا جون ، اوضاع خرابه ، بد فرم ، هیچکی هم هیچ کاری نمی تونه بکنه ، کفه ترازوی من بشدت بهم خورده و اوضاع قمر در عقرب ، کیشمیشیه !
تا حدی که دختر دایی و دایی گرامی ما ، لطف کردن فیلم The queen را دادن ، بنده نتونستم تا نصفشم ببینم ، اعصابم نمی کشید ، گفتم بیام وبلاگ بنویسم یک ذره غر بزنم ، البته تو چند روز گذشته ، هر کی به من رسیده و اشتباهی از دهنش در رفته که چطوری ، کلی غر شنیده ! آخریش این دوست گیتاریست اونور آبیمون بود ، که دهنش رو واکرد ، البته دهن چت منظورمه ، همچی تند تند غر زدم که خودم دلم براش سوخت ! خلاصه تا اطلاع ثانوی ، لامپ اضافی خاموش ، از پر منم رد نشین !
خیلی هم دلم می خواد که بزنم به کوه و کمر و کلن بی خیال زندگی بشم !
یه سخن حکیمانه هم از اینجانب که :"هر چقدر پول بیشتری بدست بیاری به این معنیه که زمان کمتری داری خرجش کنی !"

خوب قسمت دوم اینکه : امشب هوس کردم از خیلی چیزا بگم ، اما نشد ، یعنی دیدین که غر غر اومد و نذاشت تمرکز حواس پیدا کنم ! این چیزا تا حدی خلاصه و جمع و جورش اینا بود که می بینید
1- با مزه ترین اتفاقی که 4-5 سال پیش ، اونوقتا که من جوون بودم و عشق وبلاگ بیش ازاینا تو سرم بود ، چند تا وبلاگی بود که نویسندشون مامانهای جوونی بودن و وبلاگ در باره فرزندشون بود که تو راهه و بعدش وقتی به دنیا می یاد ، فکر می کنم اولین نوع این وبلاگ ، ماله من و مانی بود که  خیلی خوشم می یومد و متاسفانه از یه زمانی به این نتیجه رسید که ننویسه . از اونجا من وبلاگ آلوچه خانم رو پیدا کردم و بدنیا اومدن باربد رو دیدم ، تا حالا که سه یا چهار سالشه ، خیلی وقتاش با هاش بودم ، خانواده جالبین جدن ، آلوچه خانم و همخونه شون و باربد . آقای همخونه شعر میگن ، بعد 12 سال فارغ التحصیل شدن و جدیدن کتاب هم دادن بیرون که برید و بخونیدش(از ته بخونین بیاین بالا) ، به نظر من که خیلی جالبه ، باهاش حال کردم ، خیلی دلم می خواست متن جالب تری براش بنویسم ولی نشد !
2- در کنار همه اون اتفاقهای بامزه بالا ، برید اینجارم بخونید ، این وبلاگ یه دختر خانومیه که روزنامه نگاره ، و توی جمعیت انجمن حمایت از زنان کار می کنه ، من اصلا نمی شناسمش ، اما این خاطراتش ، تکان دهنده است ، نه ازاین لحاظ که بهش بد گذشته ، از این لحاظ که یک لحظه اگه آدم خودشو جای اون تصور کنه ، از همون برخورد اول خوشکش می زنه ! بعد به خودت می یای می گی ، الان اینا دارن چیکار می کنن ، ما داریم چی کار میکنیم ؟ اینم خوب می خواستم بهتر از این باشه که نشد
...
و کلی چیزای دیگه که اصلا حسش نیست ، دلم میخواد یه جیغ گنده بزنم ! می دونین همیشه چه ترسی دارم ، اینکه زندگیم انقدر تو روزمره بمونه که آخرش تموم بشه و من نرسم هیچ کدوم از اون کارایی که دوست داشتم رو بکنم !
 
بسه دیگه ! خوش بگذره