مادر ی بچه اشو دزدیده بود!
مادری بچه شو دزدیده بود ، اون بچه شو از خودش دزدیده بود . مثل اینکه آدم خودشو از خودش بدزده . اونم بچه شو ، پاره تنشو ، نه پاره بلکه همه وجودشو ، از خودش دزدیده بود .
مادر فکر کرده بود ، دیده بود به درد بچه اش نمی خوره ، بچه اش بدرد اون می خورد ها ، همه آرامشش بود ، گریه هاش زندگیش بود و خنده هاش برای اون خود بهشت بود. اما اون فهمیده بود به درد بچه اش نمی خوره ، اونی که خودش گشنشه و ضعیفه . اونی که رو اعصابش کنترل نداره و حتی جای خواب نداره ، چه جوری باید به اون موجود کوچک نحیف ، غذا بده ، با باسش سقف درست کنه . نه اون خیلی فکر کرده بود تو همه اون یکی دو روزی که وقت داشت ، فکر کرده بود . دیده بود که بدرد بچه اش نمی خوره ، بهش گفته بودن اگه می خوای بچه ات رو از خودت بدزدی باید زود تصمیم بگیری ، اونم باز فکر کرده بود اینجوری حداقل هم اون بدرد بچه می خورد هم بچه بدرد اون، هم اون سیر می شد هم بچه یه جای گرم داشت .
البته نباید فکر کرد که اون به این راحتی ها را ضی شده بود ، نه ! این مدت شاید 10 هزار بار تحقیق کرده بود ، حتی می دونست قراره روی بچه اش چه پتویی بندازن و چه مارک شیر خشکی بهش بدن!
دوباره به بچه اش نگاه کرد و تصمیم گرفت، بچه رو بغل کرد، بوسش کرد ، بوئیدش ، لمسش کرد و چشمهاشو بست ، بچه اشو از خودش دزدید!

حالا اون نیمه مادر - نیمه دزد بود . اون نصفه اش که مادر بود نمی دونست که چه بلایی سر بچه اومده ، پس بی تابی می کرد و اون نصفۀ دزدش از پولی که گرفته بود ، راضی بود و فکر شامی بود که امشب می خورد.

اون مادر ی بود که بچه اشو دزدیده بود.

ساعت 7 شب ، تو اتوبوس مترو ، ردیف سوم ، کنار پنجره !