از آنجائیکه از نثر ما بسیار تقدیر شد ، مقداری هم پا تو کفش بقیه می کنیم و اینبار نظم می گیم . حالا اینکه این شعر نو ، سپید ، رباعیه ، من نمی دونم خودتون کشف کنید دیگه :
من رو حم را به بند می کشم با شلاقی از جنس میخهای ترس من بر روحم افسار می بندم افساری محکم از جنس چرم احتیاط و می کشمش ، همچون کشیدن افسار اسبی وحشی !
من روح سرکشم را با قدرت عقل ، رام می کنم و قلاده ای بر گردنش می اندازم ، از جنس عرف ... و اورا کشان کشان پشت سر غرور و تعصبم می برم روح خسته ام ، بیجان بر روی زمین ردی از خونی رنگین ، بر جای می گذارد و در جدال با پستی و بلندیهای زمین ، تک تک پرهایش کنده می شود پرهای شجاعت ، خیال ، عشق....
به جای هر پری ، زخمی می ماند زخم خنجری زهر آگین .
گاه گاه تقلایی می کند این روح سرگشته و من با نام آبرو بیشتر بر بندش می کشم ، روحم از نفس می افتد!
آری ، من ، با افتخار زندگی خوب و پاک پشت سر خود، روحی دارم رام و زخمی. روحی بدون پر! |