یکم پرحرفی ... بقیش بعدا می گم !

خب من الان بسیار بسیار زیر صفرم در نتیجه تا ۵ شنبه جمعه شنبه که تعطیله هیچ خبری از هیچ مطلبی نیست ، البته این سه روز یک عالمه همه حرفایی که گیر کردن و تو ذهنم ول وول می خورن رو می نویسم البته تجربه می گه که معمولا فکرهایی که خیلی وول وول می خورن به موقعش که می شه بیرون نمی یان . خلاصه اما ۵شنبه جمعه یه خونه تکونی درست حسابیه !

فقط اینو بگم که امروز بیابون (خود بیابون یعنی جایی که زمین خداست ها) فوق العاده بود عصری که می یومدم بیرون ، بوی هوای که می خواد بارون بیاد ، آسمون کبود و زمینی که داره جوونه می زنه همش جلوم بود عین این مادربزرگهای توپلی دوست داشتنی (مثل مامان بزرگ خودم)  دستاشو باز کرده بود و با یک لبخند بزرگ منتظر بود که بپری تو بغلش و اون تورو مهربونانه بغل کنه !‌خلاصه هوا بس ناجوانمردانه خوب بود. و اونوقت من چیکار کردم ؟ به جایی که برم سر بزارم به دشت و بیابون و حالشو ببرم با یک چرخش درست حسابی با چادر چاخچورم بهش پشت کردم و رفتم سوار ماشینهای مترو شدم ! آخه آدم چرا انقدر عقلش رو از دست می ده بنظر شما ؟

تازه من با آخر شانسم باطری واکمنم امروز تموم شد و مجبور شدم جیغهای ماورای بنفش بچه یک مادر بسیار خوشحال رو تحمل کنم ! فردا هم باطری ندارم ...

خوش بگذره

راستی بهار شده به سه دلیل : اول اینکه پشه های اتاق من برگشتن ، دوم اینکه امروز تو خونه ما بوی پرده های شسته شده تمییز می یاد و از همه مهمتر تو خیابون پر وانتهای حمل شستشوی فرشه  !

بای بای