وقتی خیلی حس نوشتنم می یاد و سر کارم !

گابریل گارسیا مارکز در توصیف نوشتن می گه :

"نوشتن یک جور هیپنوتیسم است. اگر موفقیت آمیزباشد، نویسنده خواننده را هیپنوتیسم کرده است. هرجا نویسنده تُپق بزند، خواننده از خواب بیدار می شود، از هیپنوتیسم بیرون می آید و از خواندن دست می کشد. این عملی است مداوم که طی آن با صحبت و ریتم خواننده را مسموم می کنید. "

مدتهاست که می خوام لیست آدمهایی رو اینجا بنویسم که از زمان اون سالاد کذایی با تزئینات دورش ، بسی لذت بردم ازشون و زندگی باهاشون خیلی شیرین شده:

۱- ناصر غیاثی : خب اول اینکه ایشون هی و حاضر خودشون وبلاگ داره و می تونید برید بخونید و قضاوت کنید. اما به نظر من ، نوشته هاش با توصیف مارکز خیلی همخونی داره ، در واقع نمی شه ازشون چشم برداشت تا تموم بشه . در عین حال یک خاصیت دیگه هم داره اینکه خیلی باورپذیره . اولین نوشته ای که من ازش خوندم توی مجله اینترنتی جن و پری بود. موضوع متن در مورد یک عشق اینترنتی بود و احساس یک مرد به یک زن ، واقعا تحت تاثیر اون متن قرار گرفتم، حتی همه اونجا توی سایت فکر می کردن که این به جای داستان، صرفا روایت واقعی از یک نویسنده آماتوره که مدیر سایت اومد و توضیح داد که ایشون نویسنده ای توانا هستن و از اونجا من با وبلاگ و مرز آبی آشنا شدم . و از اون به بعد توی همه متنهای ایشون حس واقعی وجودداشت و همیشه من توی این شک می مونم که این داستان چقدرش واقعیه و چقدرش زائده تخیل ؟‌

به هر حال تاکسی نوشت ظرف مدت ۴ تا ۵ ساعت تموم شد. رون بود و یه نکته خیلی جالب برای من داشت، توصیفاتی که توش بود خیلی به جا کوتاه اما موثر بود. من به شخصه اصلا حوصله خوندن توصیفات توی داستان رو ندارم و ازشون بدون دقت رد می شم ، چون معمولا به نظرم توصیفات صرفا برای توضیح بیشتره و اثری تو متن و ماجرا نداره . اما توی نوشته های آقای غیاثی برای من توصیفهایی بود که حتما باید به دقت می خوندمش و رد شدن ازش فایده نداشت چون بقیه متن بهش وابسته بود.

 آخر سر هم نکته های جالبی رو توی زندگی روزمره گنجونده که من خیلی ازش خوشم می یاد مثل اون داستان "ما دوتا" وقتی که پیرمردی به جای ۲۰ یورو ، اشتباهی ۶۰ یورو می ده و راننده درگیر ذهنی پیدا می کنه که بره بهش پس بده یا نه و آخرش :"پنجاه یورویی و ده یورویی را از کیفم بیرون می آورم و می گویم: می دانی که شصت یورو داده ای ؟ - شصت یورو؟ من خیال می کردم دوتا ده تایی است ... یک بار به پول نگاه می کند یک بار به من . می خندد و می گوید: تو چقدر خری. من هم می خندم. چیزی در درونم آرام شده، یک جور شادی پنهان. ... بقیه پولش را می دهم . لبخند بر لب به خیابان و پیاده رو نگاه می کند دستش را می کشد روی سرم. پکی به سیگارش می زند و بر می گردد طرف من : تو آدم خوبی هستی،خوش به حالت"

۲- ارنست همینگوی : می شه گفت بدترین اشتباه من توی همه این سالهایی که کتاب می خوندم ، این بود که از ارنست همینگوی نمی خوندم . اونم تنها به یک دلیل احمقانه، چون می دونستم همینگوی خودکشی کرده ، فکر می کردم که داستانهاش باید خیلی افسرده و تلخ باشه . خیلی خیلی خیلی بد اشتباهی بود و اینو وقتی که کتاب "پاریس چشن بی کران " رو خوندم،فهمیدم.

نوشته هاش به معنی واقعی شور زندگی داره . این کتاب توصیفی از خودش در زمان جوونیشه . تو همیه کتاب یک جور شور وجود داره ، شوری که اون از نوشتنش می گیره ، از پاریس و از زنش که دوستش داره . یه چیز جالب دیگه توی این کتاب، مزه شرابه ، یعنی انقدر (به نظر من ) جالب توصیف می کنه که از نوشته هاش می شه کاملا مزه شراب سفید با ماهی رو فهمید در واقع نوشته هاش بنظر من مزه شراب می ده . و وقتی کتاب رو می خوندم یک جور حس آزادی توی وجودم بود ، آزادی که اون زمان داشته با اینکه خیلی بی پول بوده اما به گفته خودش داشته از زندگی لذت می برده چون کار مورد علاقه اش رو انجام می داده و عشقش رو داشته .

۳- سامرست موآم :‌ برای من این آدم در حال حاضر اسطوره نویسندگیه . متن هاش شاهکاری از روان بودن در عین حال پیچیده بودنه. ساده و راحت داستان زندگی رو تعریف می کنه در عین اینکه داستان زندگی عجیب ترین آدمهای دنیاست . و عجیب ترین کتابی که تاحالا خوندم کتاب "ماه و شش پشیز "بود ، زندگی نامه ون گوگ. ون گوگ خودش آدم عجیبی بوده ، آدمی که تو ۴۰ سالگی همه زندگیشو ول می کنه و می ره که نقاش بشه و به معنی واقعی وحشی و خشن بوده خود کتاب اولش درباره شهرتش می نویسه : "بسیاری از افراد هستند که جذب شدنشان به هنر استریکلند صرفا نتیجه نفرتی است که نسبت به شخصیت اخلاقی او داشته اند یا شوری که نسبت به مردن او نشان داده اند"

واقعا وقتی می خوندم یک جاهای کتاب رو می بستم و به این استریکلند فحش و بدو بیراه می گفتم ، همه قواعد رایج بشری رو زیر پا می زاره . اما جالبی جریان اینکه که یک چنین آدمی رو سارمست موآم جوری برات باز می کنه و توصیف می کنه که می بینی در عین تناقضات باهاش داری همزات پنداری می کنی یه جوری شخصیتش نیمه پنهان وجود آدم هست و می بینی که این آدم می تونست توی تو هم بوجود بیاد اگه به قول استریکلند "انقدر به خودت دروغ نمی گفتی " . خیلی از شخصیت پردازیش خوشم می یاد ، ساده برات توضیح می ده که از کجا اومده ، این رفتارش چه معنی می ده . دوست دارم یکروزی مثل اون بتونم حرفم رو انقدر راحت بزنم!

 اگه تا آخرش خوندین ، خسته نباشین ! خوش بگذره .