داستان روزی که پرتقال از شیلی می یاد و مامانم از مکه !

صبح کله سحر : سر صبحانه تو شرکت ، بحث سر نحوه کار کردن تو خونه بود و یکی از همکارامون در جواب تیکه ای که آقای کنترل پروژه انداخته بود، به شوخی گفت :" مگه من مثل توام؟!‌" ایشون هم سریع با قیافه حق به جانبی گفتن :"مگه من چمه؟مگه من هر کاری دلم خواسته نکردم؟مگه کم از زندگیم لذت بردم ؟! " حالا جنبه کَل کَلشو که بزاریم کنار، این جمله تو ذهنم موند، یعنی جالبه که آدمی یک چنین ایده ای نسبت به خودش تو آستین داشته باشه ، حتی برای از رو بردن بقیه ! بعدشم یه نامه الکتریکی خوندم به نام "تناقضهای زمان ما" درباره خونه های بزرگترو خانواده کوچیکتر، راحتی بیشتر و زمان کمتر .باعث شد که من احساس کنم دلم می خواد خوشحالترزندگی کنم.

تا ۱۱ ساعت دیگه مامان و بابام می یان!

بعداز ظهر : دارم با همراهی مامان بزرگم وظایف خانم خونه بودن رو انجام می دم. تو محله اونا رفتیم میوه فروشی و از آقاهه خواستیم بهترین پرتقالش رو بده . فروشنده بادی تو گلو انداخت و گفت:" این پرتقالامون مال شیلیه ؟!" من با چشمهای گرد شده گفتم :" جان؟ مال کجاست ؟ شیلی ؟ شیلی دیگه کجاست؟ همینمون مونده که پرتقالمون از شیلی بیاد!؟؟" بعد هم یه نگاه عاقل اندر سفیه به آقاهه انداختم و رفتم سراغ پرتقالهایی که داره می گه مال ایرانه ! فروشنده که تا همینجاهم دیگه له شده داره آروم آروم توضیح می ده که شیلی طرفهای آمریکاست . من یکدفعه با تعجب می پرسم :"آمریکا؟ شما از اونجا سیب و پرتقال می یارین؟ حالا چند اینارو می دین اصلا؟" تو همین حین مامان بزرگم دارن از سیبهایی شیلی بر می دارن که قیافه خوشگل تری داره. فروشنده می گه :"۲۵۰۰ تومن" مامان بزرگ من :"چی؟وااااا ، نه نه نه نمی خواد!" و در یک حرکت سریع کیسه ای که پرکردن رو خالی می کنن و از ایرانیا بر می دارن ! منم اون وسط شعار می دم :"ایرانی جنس ایرانی بخر ! " وقتی اومدم بیرون یه جفت شاخ داشتم ، پرتقال از شیلیییی!

مامانم تا سه ساعت دیگه می یاد!

۳ ساعت بعد : مامان بابام بموقع هواپیماشون نشسته. ما هنوز تو ترافیکیم . عمه جان، که زودتر رفتن، زنگ می زنن که کجایین ؟ من جواب می دم :"نمی دونم، ما دنبال علائم روی تابلو ها که نشون میداد فرودگاه از کدوم سمته ، اومدیم . بعد یکهو وسط شیخ فضل الله یارو که تابلو می نوشته به این نتیجه رسیده که هر کی تا اینجا می یاد بقیه راهو خودش بلده.درنتیجه دیگه ننوشته بود که فرودگاه از کدوم وره. ماهم وسط اتوبان از یکی رو هوا پرسیدیم و یه جایی پیچیدیم و حالا داریم دنبال بقیه ماشینا می ریم !" ۱۰ دقیقه بعد دوباره علائمی که نشون میده فرودگاه از کدوم وره ، نمایان می شه !

۴۵ دقیقه بعد:‌تو فرودگاه وسط پارکینگ، یکسری نرده کشیدن، که آدم رو یاد زندانهای آلکاتراز میندازه. می گن همه از توی این دالاونا می یان ، که با نرده و توری از هم جدا شدن. با هی بالا پایین پریدن بالاخره می بینیمشون ! اومدنننننننننن ! جیغ و دادش سرجاش بود !  

بقیه شب هم به یکم پذیرایی مهمون و حرص خوردن من و مامان و مامان بزرگم،سر شام نداشتن و خاطراتی که بابام تعریف میکرد، گذشت. وقتی تازه همه رفتن، قسمت هیجان انگیز قضیه شروع شد ! چمدونها باز شد و خونه تو لباس و خرت و پرت غرق شد! وقتی ساعت ۲:۳۰ همه می ریم تو اتاقهامون و اون خونه منفجر شده رو با مامان بابام تنها می زاریم ، می فهمم زندگی بازم داره روال عادی می گیره و من خوشحالم .

به شما هم خوش بگذره !

پ. ن: در ضمن آهنگی که الان پخش می شه به خاطر مامانم اینجا گذوشتم چون بنیامین دوست داره !