کاش من را رها می کردند این دشمنان به ظاهر دوست و دوستان به ظاهر دشمن. کاش من ، در سکوت سنگین پیله ای کرم وار در هم می پیچیدم، و نمی ترسیدم از وحشت مردن در تنهایی و نمی شکافتمش برای دیدن کورسوی نوری ، که از دور دست می آمد. کاش می گذاشتند محبت گل می داد و آن را در دستان بادی سرخوش از حرفهای تند، به سخره نمی گرفتند و پرپر نمی کردند. کاش دنیا من را رها می کرد و من ایده یافتن شادی در دنیا را. کاش روحم ،در قلبی مهربان و گرم آرام می گرفت. کاش دستی می فهمید، قلبی فکر می کردو مغزی محبت می کرد. کاش... آیا پایانی بر این همه اصوات خونبار هست ؟
. . و من لبخند می زنم بر همه این دوستان به ظاهر دشمن و دشمنان به ظاهر دوست و در آن هنگام با چشمانی خونبار در قلبم احساس را سر می برم.
پ.ن : اینو قبلا یک جای دیگه نوشته بودم ، اما دلم می خواد اینجا بنویسم تا نظرات بیشتری دربارش ببینم ، پس لطفا اگه می یاین و می خونین نظرتون رو هم بدین که به قول دوستی بشه اینجوری فهمید که دنیا دست کیه !
|