پیله ای در خواب!

کاش من را رها می کردند
این دشمنان به ظاهر دوست و
دوستان به ظاهر دشمن.
کاش من ، در سکوت سنگین پیله ای
کرم وار در هم می پیچیدم،
و نمی ترسیدم از وحشت مردن در تنهایی
و نمی شکافتمش
برای دیدن کورسوی نوری ، که از دور دست می آمد.
کاش می گذاشتند محبت گل می داد
و آن را در دستان بادی سرخوش از حرفهای تند،
به سخره نمی گرفتند و پرپر نمی کردند.
کاش دنیا من را رها می کرد
و من ایده یافتن شادی در دنیا را.
کاش روحم ،در قلبی مهربان و گرم آرام می گرفت.
کاش دستی می فهمید، قلبی فکر می کردو مغزی محبت می کرد.
کاش...
آیا پایانی بر این همه اصوات خونبار هست ؟

.
.
و من لبخند می زنم بر همه این دوستان به ظاهر دشمن
و دشمنان به ظاهر دوست
و در آن هنگام با چشمانی خونبار در قلبم
احساس را سر می برم.

پ.ن : اینو قبلا یک جای دیگه نوشته بودم ، اما دلم می خواد اینجا بنویسم تا نظرات بیشتری دربارش ببینم ، پس لطفا اگه می یاین و می خونین نظرتون رو هم بدین که به قول دوستی بشه اینجوری فهمید که دنیا دست کیه !