چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

عید فطر و خاطرات ما

امسال ماه رمضون خیلی یاد مشهد بودم، شاید چون خوابگاهی دورو برم زیاد شده یا شاید چون به یاد موندنی ترین ماه رمضون، مال اون دوسالی بود که تو خوابگاهِ مشهد بودم!

از روز اولی که ماه رمضون شروع می شد، از وقتی که ما دربدر دنبال یه رادیویی چیزی می گشتیم تا بفهمیم کی اذان صبح گفتن کی اذان مغرب. یه مسجد تو ۶۰ کیلومتری ما بود که برای شنیدن صدای الله اکبرش باید پنجره رو باز می کردیم و بدنمون رو تا کمر بیرون می بردیم و حدس می زدیم که بلاخره الله اکبر و گفتن یا نه! هوای مشهد هم که سرد و سوز و سرماخوردن نتیجه تحقیقاتمون می شد!

از مراسم گرم کردن افطار، که خودش دیدنی بود. جریان از این قرار بود که توی هر طبقه ۱۰ تا اتاق بود و یه آشپزخونه با دوتا گاز ۵ شعله که خب عملا دوتا از شعله هاش یا خراب بود یا انقدر گنده که قابلمه های کوچیک ما روش می سوخت. در نتیجه همیشه یک تا دو ساعت قبل از افطار، از دانشگاه بدوبدو می یومدیم خوابگاه (فاصله خوابگاه و دانشگاه ده دقیقه بود) و اولین غذایی که تو یخ دونی یخچال دم دستمون بود رو می نداختیم توی قابلمه و باز بدوبدو می رفتیم سراغ آشپزخونه که قبل از اینکه همه شعله ها تصاحب بشن و بی افطاری بمونیم، قابلمه رو یه جایی اونجاها جا بدیم. حالا برد با اونایی بود که اونروز بعد از ظهر کلاس نداشتن و از ساعت ۲-۳ اومده بودن قابلمه هاشون رو روی گاز گذوشته بودن. بعضی ها هم که هنر آشپزیشون بیشتر از گرم کردن غذاهای فرستاده شده از طرف مامان ها بود و خودشون غذا درست می کردن، حتی تا سه شعله رو هم می شد که اشغال کرده باشن، یکی باسیه آب پلو و اون یکی خورشت و اون یکی هم پیاز داغش! و تازه تا غذا گرم می شد، سریع کتری رو می زاشتیم .

توی اون یک ماه بود که اونهمه آدم سر یه ساعت معین توی اون آشپزخونه کوچولو دور هم جمع می شدن و در حالیکه انواع مختلف غذاهاشون رو هم می زدن درباره زمین و زمان با هم صحبت می کردن از درس و دانشگاه و استاد و دوست و آشنا و حتی طرز تهیه غذای جدید! یادمه اولین بار توی همون آشپزخونه، هم اتاقیم برامون فرنی درست کرد با آرد و شیر که یکی از خوشمزه ترین افطاری های ما شد و بعدش یکی از محبوب ترین غذاهایی شد که من می خوردم و خیلی طول کشید تا دستم اومد کی شیر بریزم کی آرد، و چقدر! وقتی برای اولین بار توی خونه به هوای خوابگاه درست کردم، با اینکه همه چیزش درست بود، اصلا به اون خوشمزگی نشد‌. فهمیدم که بعضی چیزها مال فضاهای خودشون و زمان خودشون هستن! و اون فرنی ها هم مال خوابگاه بود و ماه رمضون خوابگاه.

بعد از مراسم افطار مراسم سریال های ماه رمضون اجرا می شد. اذان مشهد نیم ساعت قبل از تهران بود و چون زمان پخش سریال ها معمولا یک ربع بعد از اذان تهران، ما عملا ۴۵ دقیقه زمان داشتیم. بعد از اینکه افطار می کردیم، یکی از بچه ها مامور می شد که بره پایین تو اتاق تلویزیون جا بگیره تا بقیه سفره رو جمع کنن و بیان. اتاق تلویزیون یا یکی از اتاقهای طبقه هم کف که به دلایلی خالی مونده، بود و یا اتاق مسئول خوابگاه. در نتیجه یا یه سری تخت شکسته توش ریخته بودن یا اتاق کوچیکی بود و برای اینکه جای خوبی گیرت بیاد، باید حتما زود عمل می کردی و می رفتی جا می گرفتی. این موضوع برای سریال هایی که محبوبیت بیشتری داشتن جدی تری بود. مثل سریال "او یک فرشته بود" و یا اون سریال که مجید اخشایی می خوند، یادمه که سر یکی از صحنه های شب های قدر، عین سالن سینما همه گوش تا گوش نشسته یا حتی وایساده بودن و همه با هم گریه می کردن! تازه بعد از هر سریال تا شروع سریال بعدی، بحث و بررسی سر شخصیت ها و اتفاقهای آینده ای که ممکنه بیوفته بر پا بود!

یه مراسم خاص هم هر شب تو اتاق ما اجرا می شد،به نام سحر بیدار کردن غزل! من چون کلا خوابم سنگینه به سختی بیدار می شم، حالا وای به حال اینکه نصفه شب باشه و تازه رو تخت طبقه بالا خوابیده باشم! دوتا هم اتاقی های من هرکدوم روشهای خاص خودشون رو داشتن برای بیدار کردن، یکی شون سعی می کرد با آرامش من رو بیدار کنه، که خب در مورد من خیلی کارساز نبود، اما اون یکی هم اتاقیم بیچاره همیشه از دست من عاصی بود و هر شب از همون لحظه اول با قدرت کامل سعی می کرد من رو بیدار کنه، که خب روش سریعتری بود.موضوع سنگین بودن خواب من انقدر جدی بود که یه شب وقتی من زودتر بیدار شده بودم هر دو از تعجب شاخ در آوردن که چی شده که من دیشب خوابم نبرده و نکنه که برام اتفاقی افتاده ! 

مهتمرین خلافی که می کردیم مربوط به شب های قدر و موندن توی حرم بود! وقتی می خواستیم که شب تو حرم بمونیم و دانشگاه و خوابگاه اجازه نمی دادن. یواشکی از دست مسئول خوابگاه در می رفتیم، الکی نامه می نوشتیم که می ریم خونه عموی دوستمون یا اینکه می رفتیم با مسئول خوابگاه دوست می شدیم و باهاش تبانی می کردیم و اونم اجازه می داد که بریم. وبهترین صحنه ای که دیدم نماز جماعت صبح تو صحن حرم تو هوای گرگ و میش، بود و منظم ترین اتوبوس هایی که دیدم اتوبوسهای حرم بود که ساعت ۶ صبح دم در حرم بودن و ما رو بر می گردوند خوابگاه ، و تو این مسیر یک ساعته، ما یه دل سیر می خوابیدیم و بعد که می یومدیم خوابگاه هم تا ظهر می خوابیدیم ، آی می چسبید!

و آخر سر عید فطر، از هفته آخر که می شد ما هم بساط تعطیلی دانشگاه رو راه می نداختیم، عید فطر برای ما بچه های دور از مامان بابا ها ، نمی توست فقط یک روز باشه. احتیاج داشتیم بریم خونه. با فاصله ۱۴ ساعته ای که با تهران داشت یک روز دور روز صرف نمی کرد که تعطیل باشیم. پس شروع می کردیم به جمع کردن امضا از بچه ها و حرف زدن با استاد ها که اقا ما می خوایم بریم خونه اونم یک هفته! خودم شخصا تک تک بچه هارو چک می کردم که نامه مربوط به نیومدن به دانشگاه در طول یک هفته رو امضا کرده باشن که اگه فردا یکی هوس کرد که بزنه زیرش، بتونیم خرش رو بچسبیم و چون ۸۰٪ بچه ها شهرستانی بودن،‌ تقریبا همه امضا می کردن. بعدشم چون ورودی اول دانشگاه به حساب می یومدیم یه جورایی قلدر بودیم و کسی از پسمون بر نمی یومد، در نتیجه یک هفته می رفتیم تعطیلات عید فطر و هیچ لذتی بالا تر از سوار شدن به قطار سبز مشهد - تهران نیست وقتی می دونی که شب که بخوابی صبح تهرانی و بعدش دیگه راحتی و آرامش و خونه...

الان که به همه اون خاطرات فکر می کنم ، به همه اون سختیهایی که تو ماه رمضون می کشیدیم به همه اون خوشیهایی که با هم داشتیم، حس عجیبی دارم، نمی دونم که دوست دارم دوباره برگردم به اون دوران یا نه! اما می دونم از اینکه این لحظه ها رو گذروندم خیلی خوشحالم،‌ از اینکه این خاطرات باهامه از همه چیزهایی که یاد گرفتم! و چون امروز عید بود، حالا نه عید نوروز اما عید فطر من این نوشتنه رو با همه کم و کاستیهاش به عنوان عیدی تقدیم می کنم به دوتا هم اتاقیم که واقعا برای داشتنشون شانس اوردم، با اینکه ازمن الان دورن اما همیشه به یادشونم.

خوش بگذره