من از قهوه اسپرسو بدم میاد. چون قهوهء تلخ مزخرفیه که با هیچی نمی شه شیرینش کرد و با هیچی نمی شه خوردش. اما الان اینجا نشستم توی این کافه End روشنفکری و در حالیکه قرار بود کرپ شکلات با قهوه فرانسه بخورم که یک ترکیب 100% کلاسیکه، شکم پرستانه است. یه دونه قهوه اسپرسو جلوی رومه و لیوان گنده آب هم با قالب های یخ توش کنارشه. می دونم که اولین قلپ این قهوه رو که بخورم درد معده ام زیاد تر می شه و این کافه چی پر از حس روشنفکری با اون لب تابش که تازه ساعت سه داره غذاشو می خوره هم هیچ چیز خوشمزه ای نداره که بهم بده تا درد معده ام رو کاهش بدم!
اینکه این ساعت از یک روز معمولی کاری من توی این کافه چه غلطی می کنم، خیلی به صورت واضح قابل توضیح نیست. Javid تا اینجا رو که خونده داره با خودش می گه دوباره dep زدی که خب درسته! یعنی در حدی که حتی 5 دقیقه دیگه موندن سرکار برام تحمل پذیر نبود، با اینکه از ساعت یک کلی با خودم کلنجار رفتم که تا ساعت 5 رو تحمل کنم و نرم سراغ مدیرم، فایده ای نداشت. ساعت 2:30 دل و زدم به دریا و رفتم جلوی مدیرم وایسادم و مقداری خودم رو لوس کردم و گفتم من ساعت 3:00 برم مرخصی؟!! خندید و گفت برو!
و اینطور بود که من آزاد شدم!
از لحظه ای که مرخصی گرفتم، می دونستم کجا می خوام برم. با اینکه عقل سلیم بهم می گفت که از این وقت آزاد برای سر زدن به میدون فاطمی و مغازه های مانتو فروشی استفاده کنم و برم باسیه خودم چندتا مانتو دست و پا کنم تا برای مراسم فردا و پس اون فرداش آماده باشم، اما تا ساعت 3:00 کارت زدم و از در شرکت اومدم بیرون یه راست پیچیدم سمت چپ و مستقیم خط رو گرفتم و از خیابون رد شدم و از 4 تا پله رفتم بالا تا برم بشینم توی کافی شاپ هنرمندا و با خودم خلوت کنم. چون از صبح معلوم بود که عقل سلیم هیچ توانایی، تو کنترل رفتار امروز نداره!
و همه اینها باعث شد که الان اینجا نشسته باشم و دو قلپ هم از این قهوه اسپرسو خورده باشم و تا اینجای این خطوط رو هم نوشته باشم. تو ثابت نبودن حالت من همین بس که تو این نیم ساعت اول سه دفعه جام روعوض کردم تا احساس خوبی بکنم و چون قیافه زاغارت کارمندی هم داشتم و بهم نمی یومد که خیلی هنرمند باشم تا حرکتهای عجیبم توجیح پذیر باشه، کافه چی بدجور چپ چپ نگام می کرد. اما خب امروز این جریانات مهم نیست ، مهم اینه که من الان اونجایی که دوست دارم نشستم .
از اینجا هم می تونم بیرون رو ببینم و هم می تونم به همه جریانات داخل کافه مسلط باشم. در حال حاضر دوتا زوج هنری که هنرمندبودنشون به معنی آویزون کردن هر چیز عجیب غریب به خودشونه، روی میز کناری دارن با یک کاسه بزرگ چیپس و پنیر ور می رن. یه آقا هه هم اونورتر، تقریبا دم در، داره کتاب می خونه ، و شیرکاکائو یا همون هات چالکت ش رو می خوره در حالیکه کافه چی هم داره چلوکبابشو می خوره.
منم در حالیکه به فنجون قهوه روبروم نگاه می کنم، فکر می کنم که کتاب خوندن هم کار جالبی می تونه باشه توی کافی شاپ.محیط خوب و آرومیه و توی گرمای اون ساعت روز که خورشید داره تمام سعیشو باسیه تابیدن می کنه، لذت بخش تر هم می شه. من راحتم و دارم کلیه محتوای مغزم رو روی کاغذ خالی میکنم تا دوباره بتونم پرش کنم، آخه overflow کردم.
در این حین زوج هنری غذاشون رو خوردن و حساب کردن و رفتن بیرون روی پله ها نشستن و منتظر تاکسی ان، بعدا می فهمم که منتظر تاکسی برای دخترن، هردو نشستن کنار هم و دارن با یه سیگار، سیگار می کشن. یه پک این ، یه پک اون. نمی دونم اینم یه تیپ هنریه یا جنبه رمانتیک داره که همه چیز Share باشه به هر حال من در حالت سرخوشم هستم و فرض رو بر دومی می زارم و از دیدن این صحنه بیشتر لذت می برم! که یهو ماشین میاد و دختره آخرین پک رو می کشه و سیگار رو می ده دست پسره و سوار می شه ،درست مثل این فیلمها که دختره در لحظه خداحافظی پسره رو سریع می بوسه و سوار میشه، پسره هم در حالیکه سیگار گوشه لبشه در جهت خلاف شروع می کنه به حرکت کردن.
با اینکه در لحظه دلم می خواد بیشتر اونجا بمونم اما منم به اصرار دوستی به سمت دیگری از شهر حرکت می کنم ، و یک ربع بعد توی همون نقطه مثل اون دوتا وایسادم که تاکسی سرویس بیاد در حالیکه حالم بهتر ، گرم شدم و زندگی جریان بهتر خودش رو داره!
پ.ن:(توضیحات) این نوشته ماله تقریبا یه 3-4 ماه پیشه ، مدتها نیمه کاره بود و فکر نمی کردم که تمومش کنم چون بنظرم نکته خاصی نداشت. اما طی یه چتی که با یکی از دوستان زیرمیزی که این وبلاگ رو می خونه داشتم ایشون فرمودن که خوندن متن های من باعث می شه یاد نوستالژیهای گذشتشون بیوفتن، من مدتها بود می خواستم که این پست رو کامل کنم به خاطر اون دوستمون، چون بنظرم با نوستالژی خیلی سازگاره که خب قسمت به امروز افتاد که هم تعطیل بود و هم ظهر آفتاب خوبی داشت. امیدوارم که خوشتون بیاد!