وقتی حرفی برای گفتن دارم و اهمال می کنم که بنویسمشون ٬ می ذارمش گوشه ذهنم ذخیره بمونه تا بعدا بیام و بنویسمش . وقتی که این حرفها تعداشون زیاد بشه دیگه اون گوشه ذهنم جا نمی شن شروع می کنن نقاط دیگه رو هم اشغال کردن و بعد می رن قاطی فکرای دیگم می شن . قاطی کارهای روزمرم ٬ فکرهای آیندم ٬ خاطرات گذشتم . توی همش نفوذ می کنن و کوچکترین جایی پیدا کردن خودشون رو اونجا جا می کنن . اونوقته که Overflow می شم . فکرام با بقیه چیزا قاطی می شه و بعضی وقتها از پس مرتب کردنشون بر نمی یام و تنها راهش اینه که با حرف بزنم و همه رو بریزم تو مخ یکی دیگه یا اینکه بشینم مثل بچه آدم و خودکار بگیرم دستم و هرچی تو ذهنمه بنویسم تا اینکه اون فکرا از همه جاهایی که تو ی مغزم قایم شدن بیان بیرون و هی یواش یواش بیان توی کاغذ و اونجا خودشونو اثبات کنن .
ولی وای به حال اون روزی که یه فکری مدت زمان زیادی اونجاها خودشو قایم کرده باشه . هرچی فکر کنی و فشار بیاری که بیاد رو کاغذ نمی شه . بدبختی اینه که آدم فکررو به طور کامل فراموش هم نمی تونه بکنه همش یه هاله ای از اون یادشه و تو فکرش وول وول می خوره اما خود اصل ماجرا یه جایی گم شده و تو هی باید حالا زور بزنی که از اون ته های فکرت اونو بکشی بیرون !
خلاصه که اگه الان دیدین نوشته های بعدیم یه ذره گنگه چون اینا هاله های از فکره که خیلی سعی کردم که اون اصل ماجرا رو بکشم از توش بیرون . حالا اینکه نتیجه چیز قابل قبولی هست یا نه دیگه باشما !
تا من باشم که از این به بعد هر وقت یه فکر ناب می یاد تو کلم سریع یه جایی بنویسمش که بعدا اینجوری گیرم نندازه