من دیشب جایی رفتم که می تونستم اونجا بمیرم. یعنی اگه همون لحظه اونجا دنیا برای من تموم می شد ، همه چیز توی زندگیم کامل بود و دیگه چیزی نمی خواستم !
خدا اونجا بود، کنار ستاره ها ،برفهای عظیم کوه و صدای آبی که می یومد و می رفت و جاده . حس غریب جاده ای که انسان رو می رسوند به اوج سکوت. سکوتی که تورو در بر می گرفت و تو ، تو ی پر از داد و فریاد و جنگ رو مجبور به سکوت می کرد، مجبور به احترام و مجبور به آرامش ، آرامشی پر از هیجان .
و بازهم سکوت ، سکوتی که تا درونت نفوذ می کرد! خیلی با شکوه بود. انقدر که هنوز بزرگیش توی قلبم مونده و هنوز قلبم تند تند می زنه!
مرسی !
پ.ن: راستش احساسی که توم بوجود اومده رو به هیچ عنوان نمی تونم با کلمات بیان کنم و بیشتر راستش دلم هم نمی خواد بیان کنم فقط همین کلمات یکدفعه دویدن بیرون!
پ.ن : خدا بلاگ اسکای رو نگه داره و دوستایی که از طریق بلاگ اسکای پیدا می شن و پیچ هایی که به جاده ها می رسن!
با عرض معذرت جناب نقره ای این مطلب باید می یومد بالا و تنها راهش دوباره نوشتنش توی روز بعد بود. و اون آخرشم باید تغییر می کرد برای همین کامنت قبلی شما پاک شد
به هر حال آمیسن ... نه ... یعنی آمین!!!