پرده اول :(داخلی پارکینگ بعداز ظهر ) رئیس یه مجموعه شرکت، یکی از موسسینش . یه لوتیه بچه ظفر و Citizen آمریکا . خدای روانشناسی که 60 -70 تا کتابی که تا حالا خونده رو می بره کلا زیر سوال . دارای چشم بصیرت که با یه نگاه تا فیها ما خالدونتو در می یاره (البته اینش درسته از بس که ...) .
یک ساعت حرف می زنه . نیم ساعتش که داره به زمین و زمان بدوبیراه میگه و چون لوتیه و از کسی ترسی نداره ، سعی می کنه کلمات رکیک تری به کار ببره که همچی حالت جا بیاد. نیم ساعت بعدی هم به تو فحش می ده ، توی که کارمندشی ! تو چشمات نگاه می کنه و بد و بیراه می گه . چون زور داره ، چون می تونه !
می گه :"شما مستضعفین نه پولی ، عقلی ! نمی فهمین! من میخوام بهتون حالی کنم! " تو هم تو این یکساعت مغزت هنگ می کنه ، از خودت بدت می یاد که داری تو یه جایی کار می کنی که رئیس کلش (ببخشید رهبر کلش ، ایشون رئیس نیستن رهبرن به گفته خودشون ) یک چنین موجودیه ! خلاصه در اولین فرصت می زنی به چاک و تمام مدت راه به خودت و اونو ، هرکی دم دستت داری بدو بیراه میگی و اونو به انواع روشهای کشتن تهدید می کنی (بهترین حالتش یه جورابه که بکونی تو حلقش !) مغزت قفل کرده و احساس می کنی عجب زندگی مزخرفی داری . عجب دنیای بدیه ، داره حالت بهم می خوره !
پرده دوم :(خارجی پارک سر اتوبان یکساعت بعد ) دوتا بچه افغانی، مال میدون شوش ، یه پسر 12 ساله ، یه دختر 7 ساله . مدرسه نرفتن ، شناسنامه ندارن . یکی فال می فروشه ، یکی چسب زخم .عزیز و آنیز (اسم دختره رو درست نمی فهمی ) باحالن . ساده اند. صمیمین . 4 کلمه که باهاشون حرف بزنی انرژی می گیری . حالت بر می گرده سر جاش . دلت می خواد بغلشون کنی . درس و مشق رو دوست دارن ، هی می رن و می یان با تو حرف می زنن . با همه آدمهای دورو بر دوستن . خیلی ساده باهات دوست می شن . هیچ صدقه ای قبول نمی کنن. از همه چی می گن . از دعواهای لری تو کوچه اشون ، از خواهر برادر های کوچکترشون . دختره می یاد دم گوشت می گه مامانش یه پسر دیگه حامله است ، می گه "بده آدم بلند بلند در بارش حرف بزنه ، فقط باید با انگشت بزنه به شکمش یعنی حامله است "
هر کاری این می کنه ، اونم می خواد انجام بده . می یان روهوا برات می نویسن : با با (البته برعکس ) بعد بهشون کاغذ می دی می نویسن : 3 داود ، آب ، عزیز ،آرد ....
و چون باهات دوستن یک دفعه بهت یادگاری می دن ، یه جاسوئیچیه عروسکی ، خیلی راحت و ساده می گه :"یادگاریه ، کسی براش پول نمی ده!" باورت نمی شه تو با اونا تو این دنیایی ، همین دنیای مزخرفی که رهبر شرکت داشت ازش تعریف می کرد. اونوقت می فهمی که هرکی دنیا رو از چشم خودش می بینه . می بینی برای تو دنیا مزخرف ، کثافت .... نیست ! خوبه ! زیبا است ! دوست داشتنی هم هست !
تو هم بهشون یادگاری می دی . یادگاریهای ساده . خودکار آبی و قرمز با یه دوتا کاغذ پرینت که پشتش سفیده . خوشحال می شن، تو هم شارژ ، شارژی . خوشحال ازشون دور می شی . زندگی بازم شیرین شده !
خوش بگذره .
پ.ن : اگه یه روز دیدین کارمو عوض کردم رفتم پیش این دوتا تعجب نکنین ! :)