چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

چرک نویسهای جادویی

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت

یک بغل خواب راحت!

می ترسم! قلبم تند تند می زنه، سریع از توی تختم می یام بیرون،‌ نمی فهمم چه جوری می رسم به اتاق مامانم اینا. خیلی آروم، تو فضای خالی بینشون می خزم، تکون هام بیدارشون می کنه ، اما من چشمام رو می بندم که یعنی خیلی وقته خوابیدم. اونجا دیگه عنکبوتهای گنده نمی یان سراغم!

می ترسم ! و از ترسم توی تختم منقبض می شم و بالشم رو محکم تو بغلم فشار می دم. پتو رو تا  کلم می کشم بالا، می خوام مطمئن باشم که کاملا زیر پتو قایم شدم اینجوری هر اتفاقی که بیرون بیوفته من این زیر هستم و کسی کاری به کار من نداره! خواهرم توی اتاق مامانم اینا خوابیده و من دیگه حالا از اون بزرگترم و باید همین جا توی تختم بمونم! از بیرون صداهایی میاد انگار یکی توی خونه است. مامانم می یاد نصفه شب بهم سر می زنه و می بینه که منقبض خوابیدم، می فهمه که از چیزی ناراحتم، کنارم توی تخت می خوابه تا ترسم بریزه، وقتی اون هست همه جا ساکته!

 

حالا سالها است که دیگه من و مامانم رو یه تخت جا نمی شیم. سالهاست که دیگه توی تختشون نمی شه سه نفری خوابید. دیگه زیر پتو نمی رم، چون احساس خفگی میکنم. دیگه عنکبوتها خیلی کوچیک تر از اونی هستن که ترسناک باشن. دیگه می دونم که صداهای توی اتاقم مال انقباض انبساط اشیاء توی شبه. اما هنوز می ترسم!

ترسهام مثل خودم بزرگ شدن، ترس از حرکت تند ماشینها تو اتوبان،‌ از دعوای دوتا آدم تو خیابون، از معتاد توی کوچه، از کارهایی که نمی تونم انجام بدم، از آدمهایی که نمی فهمن چی می گم و می خوان حالیم کنن که چی می گن، از احساساتم که یهو سرازیر می شن، از جنگ، از بی پولی، از تغییر تو زندگیم، از آینده، از تنهایی....

اما هنوز بهترین جای دنیا برای فراموش کردن همه ترسهای بزرگم توی بغل مامانمه وقتی که شدت تپش قلبم انقدر زیاد می شه که دیگه خوابم نمی بره و وقتی این حالت سه روز طول میکشه، تنها جایی که آروم خوابم می بره و باور می کنم که همه چیز درست می شه، کنار مامانمه در حالیکه دستش روی شونمه و بهم این احساس رو می ده که ازم محافظت می شه! اونموقع است که  سنگین ترین خواب رو بدون قرص کدئین می کنم.

هر روز دنیا همون دنیای قبلیه با همه ترس های گنده اش، اما من احساس شجاعت بیشتری می کنم وقتی می دونم که مامانم صبح زود، قبل از بیدار شدن هر کسی ، برای محافظت از من دعا کرده!

پیروز باشید!

نظرات 7 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 18 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 14:23 http://hasanazar.blogsky.com

سلام
وبلاگ زیبایی دارید.
یه سری به ما بزنید.
ممنونم.

شاذه یکشنبه 18 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 14:35

مدتهاست دیگه مادری هستم که میدانم مامن کودکانم هستم. و مادری دارم که هنوز هم هنوزه وقت احتیاج نه تنها مادر من بلکه مادر کودکانم نیز هست...
خداوند همه شان را در پناه خودش حفظ فرماید.

خیلی قشنگ نوشتی. من همیشه میگم تو قلم خوبی داری. آفرین!

تاکامی دوشنبه 19 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:53

سلام غزل
خیلی وقت بود با هیچ نوشته ای اینقدر حال نکرده بودم . با اینکه حالا من دیگه وسه خودم یه مرد شدم و مسوولیت یه خانواده رومه ولی با تمام کلمات نوشته هات موافقم.

نقره ای سه‌شنبه 20 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 00:04

هومممممم ... این پاییز طلاییه خوشگله!

فیروزه چهارشنبه 21 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 20:16

اولندش این نقره ای کدومشو میگه؟یکشو یا دوشو؟!!!!
دومندش پس ارمنستان ۵ چی شد؟
سومندش چرا مراعات آمپر منو نمی کنی آخه؟تو که دیگه می دونی که!

جاوید یکشنبه 25 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 02:11 http://gamez.ir

منم یه بغل خواب راحت می خوام !

فیروزه دوشنبه 26 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 14:19

من یه توضیح واسه خواننده های این بلاگ بدم که نگران حال غزل جون نباشن،در واقع کسی که حالش بده،سیستم غزل جونه و اصلا هم قصد خوب شدن نداره گمونم!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد